حسن حسنی سعدی

حسن حسنی سعدی


آن روز، یک صبح سرد از بهمن‌ماه سال 1364 بود. حسن حسنی سعدی رزمنده داوطلب جوانی بود که در آن زمان تنها 20 سال داشت و به جبهه آمده بود تا از کشورش در مقابل تهاجم عراق دفاع کند. او می‌توانست با نگاه به سمت غرب، در آن سوی اروندرود، استحکامات دفاعی نیروهای عراقی را ببیند. نیروهای ایرانی تنها حدود 600 متر از بندر عراقی فاو در آن سوی ساحل رودخانه فاصله داشتند.

 

Saadi-11
حسن حسنی سعدی ، اسفند 1392

در این صبح سرد، نیروهای عراقی تصمیم گرفتند که یک حمله غافلگیرانه شیمیایی را انجام دهند. تبعات این حمله، برای همیشه، زندگی حسن حسنی سعدی را تغییر داد.


30 سال بعد حسن حسنی با همان حس شدید وطن‌دوستی که در گذشته او را به دفاع از کشورش واداشته بود، به‌طور مفصل درباره آن‌چه که در این سال‌ها برای او اتفاق افتاده صحبت می‌کند‌. سال‌هایی که مداوای بی‌پایان او و همین‌طور تلاش او برای کمک به نابودی تمام سلاح‌های شیمیایی در جهان در تمام آن‌ها ادامه داشته است.


جنگ بین ایران و عراق از سال 1359 تا 1367 ادامه داشت. بیش‌تر ناظران بین‌المللی معتقدند این درگیری را، دولت همسایه ایران که فرصت‌طلبانه در پی گسترش خاک خود بود، به ایران تحمیل کرد؛ اما این جنگ روحیه‌ای خاص را برای ایرانیان به‌ویژه کسانی که در آن جنگیدند شکل داد. نسلی که حسن حسنی سعدی جزئی از آن بود. این جنگ برای جوانان ایرانی فصل مشترکی برای دفاع از کشور بود.


زمانی که حسن حسنی سعدی در اوایل سال 1363 به رزمندگان در جبهه‌ها پیوست، 18 سال داشت. او به‌عنوان بسیجی در گردان 416 لشکر 41 ثارالله مشغول شد.


او می‌گوید: «جنگ که شروع شد ما احساس می‌کردیم وظیفه ماست تا از کشورمان دفاع کنیم. چون ما بودیم که جوان و قوی بودیم. در روستای ما که اکثراً کشاورزند، عده زیادی به جنگ رفته بودند. وقتی آنان بر‌می‌گشتند و از خاطرات خود می‌گفتند، جوانانی مثل من اشتیاق زیادی برای دفاع از کشورشان پیدا می‌کردند.»


حسن حسنی سعدی و برادرش محمد که امروز در ارتش است، به‌عنوان بسیجی راهی جبهه‌ها شدند. او به مدت بیش از سه سال از اوایل سال 1363 تا اواخر سال 1366 در جبهه‌ها بود.


آقای حسنی تعریف می‌کند: «بعد از این که به جبهه رفتم، می‌دانستم دیگر نمی‌توانم به خانه برگردم و نمی‌خواستم هم که برگردم. من می‌خواستم در همان جبهه‌ها بمانم.»


به این ترتیب او دوران خدمت خود را در مناطق مرزی جنوب کشور به‌عنوان کمک تیربارچی و غواص گذراند. زمانی که در عملیات بدر در سال 1363 با ترکش خمپاره زخمی شد، برای مدتی به خانه رفت و بعد از بازگشت به جبهه، در عملیات والفجر 8 که منجر به تصرف بندر فاو، یعنی همان جایی که در معرض گاز خردل قرار گرفت، شد شرکت داشت.


یک شب قبل از حمله شیمیایی، در بهمن‌ماه 1364، حسن حسنی سعدی در یک عملیات شناسایی برای بررسی استحکامات نظامی عراق در ساحل غربی رودخانه اروند شرکت کرد. او سپس به مقر واحد شناسایی (اطلاعات و عملیات) در شرق رودخانه و در حاشیه نهر علیشیر در منطقه اروندکنار بازگشت و با هم‌رزمانش در خانه‌ای که به علت جنگ تخلیه شده و اکنون محل استقرار رزمندگان آن واحد بود، مستقر شد. آنان داشتند برای رفتن به اردوگاه لشکر در اهواز در 100 کیلومتری شمال شرقی آن‌ منطقه آماده می‌شدند.


اما زندگی برای آنان نقشه دیگری داشت.


Saadi2

خانه‌ای که حسن حسنی سعدی و هم‌رزمانش پیش از حمله شیمیایی

در آن مستقر بودند.

حسن حسنی سعدی می‌گوید: «ساعت 8 صبح 24 بهمن 1364 بود. ما در داخل ساختمان در حال خوردن صبحانه بودیم که صدای شلیک پدافند‌های ضد هوایی را شنیدیم و فهمیدیم یک حمله هوایی علیه ما در حال انجام است. من از مقر بیرون آمدم و به آسمان نگاه کردم و دیدم که هواپیماها در حال بمباران منطقه هستند»


در واقع چندین بمب به اطراف این پایگاه نظامی اصابت کرد. یکی از آن‌ها دقیقاً روی سقف خانه‌ای افتاد که او و هم‌رزمانش در آن بودند.


حسن حسنی سعدی می‌گوید: «من که برای بررسی اوضاع به بیرون از ساختمان آمده بودم در کنار پنجره‌ای بودم که برای محافظت در مقابل انفجار گلوله‌ها، با کیسه‌های شن پوشیده شده بود و در همان لحظه در اثر بمباران، چند کیسه شنی روی من افتاد. من اول دچار شوک شدم و وقتی به خودم آمدم که صدای کمک خواستن دوستانم را از داخل شنیدم. گویا سقف روی آنان ریخته بود. در داخل خانه مقدار زیادی دود بود و همه‌جا تاریک دیده می‌شد. مایع تیره‌رنگی هم به همه‌جا پاشیده شده بود که شبیه روغن ماشین بود.»


به‌محض این‌که آنان با استشمام بوی تند و انفجار خفیف بمب، متوجه وقوع حمله شیمیایی شدند، ماسک‌های خود را به‌صورت زدند و مشغول کمک کردن به دوستان خود شدند که زیر آوار گرفتار بودند.


برخلاف سلاح‌های متعارف، جراحات ناشی از سلاح‌های شیمیایی بعد از مدت قابل توجهی در داخل یا روی بدن بروز می‌کنند. حتی گاهی ممکن است اولین نشانه‌ها، دو ساعت بعد از حمله شیمیایی خود را نشان دهند.


حسن حسنی سعدی و دوستانش که فکر می‌کردند آسیبی ندیده‌اند، در همان منطقه ماندند و به سایرین که آسیب بیشتری دیده بودند کمک کردند. ولی حدود یک ساعت بعد از حمله، عوارض حمله شیمیایی با گاز خردل خود را نشان داد: تهوع، سرفه، سوزش چشم و تاول پوستی.


او می‌گوید: «ما نزدیک یک درمانگاه صحرایی بودیم و وضعمان هر لحظه بدتر می‌شد. پس برای گرفتن کمک به این مرکز رفتیم. در آن جا باید تمام لباس‌هایمان را درمی‌آوردیم و دوش آب سرد می‌گرفتیم و بعد از اقدامات درمانی اولیه به نزدیک‌ترین بیمارستان صحرایی منتقل شدیم.»


حسن حسنی سعدی که نمی‌توانست چشمان خود را باز کند و پوستش چنان می‌سوخت که گویی روی آتش است، به یک بیمارستان صحرایی منتقل شد. او در حالی که چشمانش را به‌سختی و با کمک انگشتانش باز می‌کرد صفی طولانی از مردانی را دید که به دلیل آسیب چشم‌هایشان در اثر گاز خردل دست خود را روی شانه فرد جلویی گذاشته و با شکیبایی منتظر کمک بودند.

 

Saadi3

«شیمیایی شدگان»، سربازان بریتانیایی مصدوم در حمله شیمیایی جنگ جهانی اول

اثر جان سینگر سارجنت، موزه جنگ سلطنتی، لندن

او می‌گوید: «این‌جا در موزه صلح تهران تصویری داریم که مربوط به حملات شیمیایی در ایپر در طول جنگ جهانی اول است. نام آن تابلو «شیمیایی شدگان» است. هر وقت به این تصویر نگاه می‌کنم به یاد آن روز می‌افتم که خودم در انتظار درمان در بیمارستان صحرایی بودم.»


بعد از یک سفر زجر آور به اهواز، با پوست سوخته و با اتوبوسی که با برداشتن صندلی‌های آن به آمبولانس تبدیل شده بود، او و دیگر مجروحان با یک هواپیمای ترابری C130 ارتش به تهران منتقل شدند. آنجا بعد از روزها اختلال هشیاری، بیهوشی و درد، او بالاخره متوجه چیزهایی شد که در اطرافش می‌گذشت.


او می‌گوید: «تقریبا دو هفته بعد از حمله بود که دوباره هوشیاری خودم را به دست آوردم. تمام بدنم پوشیده از تاول بود. دست‌هایم، پشتم، گردنم و حتی پایم، کاملا پوشیده از تاول بود. تب و لرز شدیدی داشتم. ریه‌هایم نیز وضع بدی داشتند. هیچ‌کدام از ما در ایران انتظار نداشتیم نیروهای عراقی از سلاح‌های شیمیایی استفاده کنند، حداقل نه به این گستردگی. به همین دلیل، زیرساخت‌های پزشکی کشور نیز برای مقابله با این سیل مجروحان گاز خردل که به‌شدت آسیب دیده بودند، آماده نبود.»

 

saadi4
انجام مراحل اولیه درمان پوستی بر روی آقای حسنی

در همین زمان پرفشار و اضطراب بود که متخصصان و مردم عادی برای کمک به هم‌وطنان خود بسیج شدند.


حسن حسنی سعدی به یاد می‌آورد که: «یک بار شنیدم که پزشکان درباره این صحبت می‌کردند که چقدر شرایط سخت شده. تعداد مجروحان زیاد و تعداد پزشکان کم بود. یکی از آنان می‌گفت که امیدی ندارد. ولی امید وجود داشت، آن‌هم از جانب پرستاران زن داوطلب جمعیت هلال احمر ایران و یا سایر بانوان داوطلبی که به یاری مجروحان جنگی شتافته بودند. بدون کمک آن‌ها، شاید هیچ‌کدام از ما زنده نمی‌ماندیم.»


دوره سه ماهه بستری او در بیمارستان تهران، حساس و در عین حال با درمان‌هایی که به‌ناچار درد زیادی به همراه داشت، زجرآور بود. برادرش برای کمک به روند بهبودی او به بیمارستان آمد، ولی رنج او ادامه داشت. او در حالی‌که از یادآوری این خاطرات غمگین است تعریف می‌کند: «ما به اتاقی که ما را برای پانسمان می‌بردند، اتاق شکنجه می‌گفتیم، چون واقعاً مثل جهنم بود. ما را برای درمان تاول‌ها و عوض کردن پانسمان به آن اتاق می‎بردند و وقتی نوبت هر نفر می‌شد و اسممان را صدا می‌کردند، مثل یک بچه شروع به گریه می‌کردیم.»


در این مرحله که دِبریدمان زخم نام دارد، او را هر روز به اتاق شکنجه می‌بردند تا ابتدا پانسمان‌های روز قبل را از بدن سوخته جدا کنند و بعد پوستش را بشویند و تاول‌ها را تخلیه و سپس از دارویی ضد عفونی‌کننده با نام silver sulfadiazine بر روی پوست سوخته استفاده کنند. در این مرحله، بدن مجروحان را با یک ملافه سفید می‌پوشاندند چون آن‌ها نمی‌توانستند هیچ لباسی بپوشند؛ اما این ملافه هم به بدنشان می‌چسبید و یک پرستار باید هر روز آن را جدا می‌کرد. حسن حسنی سعدی به یاد دارد که: «جدا کردن این ملافه از پشتم، مثل شکنجه بود. حتی بدتر! این‌که آن‌طور ناتوان باشی و کسی نتواند کمکت کند احساس وحشتناکی است. من حتی نمی‌توانستم ادرارم را کنترل کنم و واقعا خجالت می‌کشیدم.»

 

saadi5
محمد، برادر حسن  در حال کمک به او در بیمارستان- 1364

سرانجام با بردباری او، این مرحله هم به پایان رسید و بعد از یک ماه آثار بهبودی روی پوستش ظاهر شد. او در مورد این دوره می‌گوید: «وقتی پوستم کم‌کم بهتر شد، شروع به خارش کرد و من می‌خواستم تمام مدت بدنم را بخارانم اما پوست من که شدیداً سوخته و به‌تدریج در حال التیام بود با خاراندن دچار خونریزی می‌شد. برادرم خیلی به من کمک کرد. او حتی گاهی دست‌هایم را به تخت می‌بست تا نتوانم پوستم را بخارانم.»


اما پوست آسیب‌دیده حسن حسنی سعدی تنها عارضه‌ای نبود که او باید با آن دست و پنجه نرم می‌کرد. ریه‌های او نیز به‌شدت آسیب دیده بود و وضع حنجره‌اش هم آن‌قدر وخیم بود که نمی‌توانست درست صحبت و با اطرافیان و خانواده‌اش ارتباط برقرار کند. کابوس‌های شبانه و توهمات هم اضطراب و دیگر مشکلات روحی را به آسیب‌‎های فیزیکی اضافه کرده بود.


حسن حسنی سعدی در حالی‌که با یادآوری این لحظات سعی می‌کند جلوی اشک‌هایش را بگیرد می‌گوید: «مادرم شش هفته بعد از مجروحیت شیمیایی به ملاقات من آمد. برادرم التماس می‌کرد سعی کنم که جلوی مادرم وضعیت خودم را خوب نشان دهم. اما من چندان موفق نشدم. وقتی یاد زمانی می‌افتم که مادرم از دیدن بدن سوخته و ضعیف من چه حالی پیدا کرد، نمی‌توانم جلوی احساساتم را بگیرم و اشک نریزم.»


بدیهی است که چشمان او نیز به‌شدت آسیب دیده بود. آسیب شدید قرنیه ناشی از گاز خردل باعث شده بود او دچار فوتوفوبیا یا نورترسی شود که از عوارض آن، درد شدید چشم در اثر نور است. او می‌گوید: «همه ما دچار این بیماری شده بودیم. برای همین تمام پنجره‌های بیمارستان را پوشانده بودند تا اتاق تاریک باشد و همیشه هم از عینک آفتابی استفاده می‌کردیم. تا دو ماه نمی‌توانستم چهره اطرافیانم را تشخیص دهم. فقط شکل‌هایی را می‌دیدم که از مقابلم عبور می‌کردند.»


حسن حسنی سعدی سه ماه بعد از مجروح شدن با گاز خردل به روستایش، سعدی، در نزدیکی کرمان بازگشت. در این زمان گرچه زندگی به خاطر بینایی کم برای او سخت شده بود، اما مادربزرگش درمان هوشمندانه‌ای را با استفاده از شیوه‌های خانگی و سنتی بر روی او آغاز کرد.


او در حالی که با افتخار لبخند می‌زند می‌گوید: «مادربزرگم نقشی مهم در بهبود من داشت. او در درمان‌های گیاهی و سنتی ماهر بود. به‌محض این‌که به او گفتم با یک ماده سمی زخمی شده‌ام، دست به کار شد.»

 

saadi6
حسن در دوران نقاهت در منزل

زندگی در یک مزرعه و در یک خانواده کشاورز، موقعیت بسیار مناسبی برای ادامه روند بهبودی او بود. مادربزرگ او هر روز بعد از دوشیدن شیر گاوها، حمامی از شیر را برای او آماده می‌کرد. او به خاطر دارد که: «این حمام شیر، لایه‌ای چربی روی بدن من باقی می‌گذاشت که هر روز عصر آن را با آب می‌شستم. هر شب هم مادربزرگم مرهمی از سرشیر را به من می‌داد تا به پوستم بمالم. پوست من با این شیوه بلافاصله شروع به بهبود کرد و نرم و لطیف شد. به کمک مادربزرگم الان نسبت به هم‌رزمانم، جای زخم‌ها و تاول‌های کم‌تری روی بدنم دارم.»


مادربزرگ آقای حسنی تخت‌خوابی از برگ درخت بید برای او تهیه کرده بود تا سم را از بدن او جذب و خارج کند. هم‌چنین مرتب جوشانده‌های مختلف را به او می‌داد و به این‌ترتیب، با وجود مشکلات بینایی، آقای حسنی بعد از شش ماه به اندازه‌ای بهبود پیدا کرده بود که به جبهه بازگشت.


اما این تصمیم، تصمیم خوبی نبود و حسن حسنی سعدی به دلیل ابتلا به بیماری‌های مزمن و مکرر بارها بستری شد. در نهایت حدود یک سال بعد، به دلایل پزشکی از رفتن به جنگ منع شد.


او بیان می‌کند: «راستش را بخواهید در آن زمان پزشکان واقعاً نمی‌دانستند اثرات سلاح‌های شیمیایی چیست. آن‌ها به ما نمی‌گفتند که چه بکنیم یا از چه دارویی استفاده کنیم؛ اما من فکر می‌کنم به این خاطر بود که خودشان هم واقعاً نمی‌دانستند.»


بعد از مرخص شدن از یگان رزمی، او به روستایش بازگشت و برای خودش، کارهایی برای خدمات رسانی به کشاورزان را شروع کرد، کارهایی مانند توزیع سموم علف‌کش‌ یا کود و یا کاشت پسته؛ اما متاسفانه بیماری‌ها و مشکلات جسمی هم‌چنان وجود داشتند.


حسن حسنی سعدی می‌گوید: «زمانی که در کار توزیع کود بودم، هر زمستان ریه‌هایم دچار مشکلات جدی می‌شد تا حدی که بستری می‌شدم. بعد از این‌که به کاشت پسته پرداختم، مشکلات ریوی‌ام بیش‌تر شد و وضعیت چشمانم هم به حدی وخیم شد که به دلیل ضعف بینایی، نمی‌توانستم رانندگی کنم.» پزشکان کرمان متوجه ارتباط بین وضعیت رو به وخامت او و حمله شیمیایی در دوران خدمت او نشدند. تشخیص آنان این بود که علت مشکلات او، هوای خشک و غبار موجود در آن است.


در سال 1371 دو اتفاق مهم در زندگی او افتاد. اول این‌که آقای حسنی با همسرش خانم زهرا نجیب‌زاده که خواهر یکی از هم‌رزمان سابقش بود ازدواج کرد و دوم این‌که یک چشم‌پزشک برجسته به نام آقای دکتر محمدعلی جوادی را ملاقات کرد.


دکتر جوادی یکی از نخستین پزشکان ایرانی بود که متوجه ماهیت اصلی آسیب وارده به چشم‌ها بر اثر سلاح‌های شیمیایی شد. دکتر جوادی بعد از معاینه چشمان آقای حسنی، به او توصیه کرد که باید از کرمان به دلیل آب‌وهوای خشکش، به یک منطقه مرطوب‌تر در شمال ایران یعنی در کنار دریای مازندران برود. آقای حسنی و همسرش هم این توصیه را پذیرفته و برای زندگی به سلمان‌شهر در شمال ایران رفتند.

 

saadi7
عکسی از پیوند قرنیه آقای حسنی

در این دوران، گرچه زندگی آنان بهتر شد و توانستند برای خودشان کسب‌وکار پرورش گل راه بیندازند، اما مشکلات بینایی آقای حسنی ادامه پیدا کرد. او می‌گوید: «هر روز صبح حدود ساعت 9 یا 10 بیدار می‌شدم و باز کردن چشمانم برایم بسیار سخت بود. چشمانم درد می‌کرد و می‌سوخت. سرم آن‌قدر درد می‌کرد گویا کسی در حال کوبیدن به سرم بود.»


گرچه دو پیوند قرنیه موفق در سال 1374 و سال بعد از آن، مشکلات بینایی او را‌ کم‌تر کرد، ولی حساسیت شدید او به نور ادامه یافت که نتیجه آن تاری دید بود. سفرهای مکرر به تهران و شش عمل جراحی دیگر روی چشمانش و دیگر درمان‌ها هم زندگی را برای او سخت و ناآرام کرده بود.


متاسفانه آثار سلاح‌های شیمیایی دامان همسر او را هم گرفته بود. این زوج برای دارا شدن فرزند مشکلات جدی داشتند و بعد از دو بار سقط مشخص شد که هر دو جنین دارای ناهنجاری مادرزادی بوده‌اند که احتمالاً در نتیجه مواد شیمیایی موجود در بدن آقای حسنی بود. به این ترتیب، آقای حسنی و همسرش بعد از تولد دخترشان فاطمه در 1377 و پسرشان علی در 1379 تصمیم گرفتند که به دلیل خطرات احتمالی موجود، دیگر صاحب فرزند نشوند.


حسن حسنی سعدی با احساس همدلی فراوان می‌گوید: «من به همسرم خیلی مدیون هستم. زندگی او به دلیل مشکلات جسمی من خیلی سخت بوده است. این زندگی برای او خیلی راحت نبوده و او به خاطر من مجبور شده فشار روحی زیادی را تحمل کند. من واقعا از او به خاطر همه کارهایی که برایم کرده است، ممنونم.»


در سال 1384 آقای حسنی به همراه خانواده‌اش برای زندگی به تهران آمد تا راحت‌تر به بیمارستان‌ها و پزشکان دسترسی داشته باشد. در همین زمان بود که او با اعضای یک سازمان مردم نهاد به نام انجمن حمایت از قربانیان سلاح‌های شیمیایی و موزه صلح تهران آشنا شد.

 

saadi9
حسن حسنی در حال راهنمایی بازدیدکنندگان در موزه صلح تهران

شرایط جسمی و روحی آقای حسنی با یافتن دوستان جدید و همراهی و پشتیبانی آنان بهبود چشمگیری پیدا کرد. از طریق این ارتباط با انجمن حمایت از قربانیان سلاح‌های شیمیایی و موزه صلح تهران، اطلاعات او درباره ماهیت سلاح‌های شیمیایی به‌اندازه‌ای افزایش یافت که به‌زودی به یکی از راویان داوطلب موزه صلح تهران تبدیل شد.


او معتقد است: «زمانی که جنگ به پایان رسید من احساس کردم که وظیفه‌ام در قبال کشورم پایان یافته و به‌خوبی به کشورم خدمت و سهمم را ادا کرده‌ام. ولی بعد از این که داوطلبانه در موزه صلح تهران مشغول کار شدم فهمیدم که اشتباه می‌کردم. من الان مسئولیت بسیار بزرگ‌تری دارم و آن‌هم این است که تجربیاتم را در اختیار دیگران قرار دهم تا متوجه شوند که عواقب کاربرد سلاح‌های شیمیایی چیست. وظیفه‌ام افزایش آگاهی مردم در خصوص کاربرد سلاح‌های شیمیایی و گسترش این پیام است که جنگ، یک راه‌حل نیست.»

 

آقای حسنی بیش از 7 سال است که به‌صورت داوطلبانه برای آگاه‌سازی و ترویج فرهنگ صلح و دوستی فعالیت می‌کند. او اعتقاد دارد کار او تازه شروع شده است و به دنبال آن است که درباره عواقب وحشتناک سلاح‌های شیمیایی اطلاع‌رسانی کند. عقیده و تلاش او این است که انتقال تجربیاتش و بحث و گفت‌وگو برای ساختن یک دنیای صلح‌آمیز، ضروری است. دنیایی عاری از سلاح‌های شیمیایی.


او در سال 1387 به هیروشیما سفر کرد و با بازماندگان بمباران اتمی آشنا شد و سپس در سال 1390 در سفر به ویتنام با قربانیان حملات شیمیایی آمریکا به این کشور آشنا شد. او اکنون عضوی از جنبش جهانی بر علیه جنگ و سلاح‌های کشتار جمعی است.


این داستان، بخشی از زندگی کاری او است.

 

You have no rights to post comments