سعید صادقی

مصاحبه با آقای سعید صادقی، خبرنگار جنگ در مورد حمله شیمیایی به حلبچه


S-Sadeghiسعید صادقی، خبرنگارجنگ و عکاس خبری در طول جنگ تحمیلی (1359-1367) در حال پوشش اخبار مرتبط با این جنگ بود که بمباران شیمیایی حلبچه توسط هواپیماهای جنگنده عراقی را در 25 اسفند 1366 مشاهده کرد. در بیست‌وهشتمین سالگرد این حمله، آقای صادقی در مصاحبه‌ای با موزه صلح تهران، نظراتش را به عنوان یک خبرنگار جنگ و هم‌چنین تجربیاتش را در طی حمله شیمیایی به حلبچه به اشتراک می‌گذارد.


چه انگیزه‌ای باعث شد شما یک خبرنگار جنگ و یک عکاس خبری شوید؟
قبل از شروع جنگ ایران-عراق در سال 1359، من روزنامه نگارِ روزنامه «جمهوری اسلامی» بودم. وقتی هواپیماهای جنگنده عراقی فرودگاه مهرآباد تهران را بمباران کردند، من بسیار تحت‌تاثیر قرار گرفتم و احساسات وطن‌دوستانه‌ام، من را وادار کرد تا به خط مقدمبروم ،و آنچه را که اتفاق می‌افتاد ثبت کنم. من وچند تن از همکارانم با ماشین به سوی خرمشهر راهی شدیم. من جنگ را با گرفتن عکس و ضبط وقایع گذراندم. به گمانم من اولین عکاس در زمان شروع جنگ بودم.

 

لطفاً برای ما بگویید خبرنگار جنگی بودن یعنی چه؟
بسیاری از خبرنگاران جنگی به منطقه درگیریمی‌روند، یک گزارش می‌نویسند و بعد به دفتر روزنامه برمی‌گردند تا آن را چاپ کنند. .اما در مورد من این مساله کمی تفاوت داشت.من در تمام طول سال در مناطق جنگی می‌ماندم و فقط وقتی درگیری‎ها تمام می‌شد و دیگر عملیات مهمی در پیش نبود به تهران برمی‌گشتم.من تمام وقایع جنگ را از جبهه شمال غرب،غرب تا جنوب ثبت کردم.
من احساس می‌کردم بخشی از جنگ هستم و با دوربینم شلیک می‌کنم. من یک سرباز بودم که دوربین داشتم. دوربینم عضوی از بدن من بود. من نه به بسیچ پیوستم و نه به سپاه پاسداران. هیچ آموزش رسمی‌ای برای جنگیدنندیده بودم.اما اسلحه‌ای بر دوش داشتم.من با دوربین و اسلحه‌ام در خط مقدم حاضر می‌شدم.

آیا شما قبل از حلبچه، شاهد حملات شیمیایی دیگری بودید؟
بله، در طول عملیات خیبر در اسفند 1362که به نبرد نیزارها معروف است و در نیزارهای هویزه عراق رخ دادکه در سمت شمال شرقی بصرهقرار دارد. ایران به تدریجپیروز میدان شد، اما این پیروزی برای ما خیلی گران تمام شد. ما موفق به راندن عراقی‌ها از منطقه شدیم اما بیش از 20000 رزمنده را در عملیات از دست دادیم، در حالی که عراقی‌ها تنها 10000 کشته دادند.
اما نتیجه شکست آن‌ها در یک عملیات این بود کهبی‌درنگ با عملی تلافی‌جویانه بر سر رزمندگان ما بمب‌های شیمیایی حاوی گاز خردل می‌ریختند.از سال 1362 به بعد، این شیوه کار آن‌ها بود. دورنمای این حملات شیمیایی واقعاً نیروهای ایرانی را به وحشت می‌انداخت.ترس را می‌شد در چشمان آنان دید.
و این چیزی بود که من در عملیات خیبر شاهدش بودم. من زمان بمباران دور از محل حادثه بودم بنابراین مصدوم نشدم.اما حدود 300 سرباز ایرانی به شدت در معرض \گاز شیمیایی قرار گرفتند. چند بمب در دریاچه نیزار افتاده بود و عمل نکرده بود، بنابراین از آن‌ها عکس گرفتم.
آن‌جا بود که دیدم سلاح شیمیایی چا آثاری دارد: تاول، پوست سوخته‌ای که از بدن سربازان کنده می‌شد. من آنجا شاهد مرگ دردناک و تدریجی چند رزمنده بودم.

لطفاً توضیح می‌دهید که چرا شما در اسفند 1366 در حلبچه بودید؟
سربازان ایرانی در عراق و در نزدیکی شهر حلبچه در حال رزم بودند.من و چند همکار روزنامه‌نگار هم برای ثبت وقایع آنجا رفته بودیم . در 24 اسفند، یک روز قبل از حمله شیمیایی،سربازان ایرانی کنترل حلبچه را در دست داشتند.
بنابراین در صبح 25 اسفند، ما برای گرفتن عکس از مردم حلبچه در شهر بودیم.کار راحتی نبود چون ساکنان بومی آن‌جا از رزمندگان ایرانی می‌ترسیدند و درِ خانه‌هایشان را قفل کرده بودند .حوالی ظهر بود که به حومه شهر رفتیم تا استراحتی کرده و چیزی بخوریم که حمله شیمیایی رخ داد.

 

لطفاً توضیح می‌دهید زمان بمباران شیمیایی چه اتفاقی افتاد؟
خب، ما حدود یک کیلومتر دورتر از مرکز شهر بودیم و می خواستیم ناهار بخوریم.حلبچه آن‌روز شاهد بمباران بود. عراقی‌ها چند بمب صوتی بر سر شهر ریختند. صدا و لرزش ناشی از بمب‌ها، شهر را می‌لرزاند و عراقی‌ها در تمام طول روز و پیش از حمله شیمیایی در حال ریختن این بمب‌‌‌ها بر شهر بودند.
برای همین وقتی دوباره جنگنده‌های عراقی در آسمان شهر به پرواز درآمدند پیش خودمان فکر کردیم دوباره همان بمب‌های صوتی است و اهمیتی ندادیم.اما این‌بار، بعد از بمباران، یک ابر عظیم و سفید رنگظاهر شد. این ابر سپس پایین آمد و روی شهر نشست.
تقریبا همه اهالی شهر در معرض گاز شیمیایی ناشی از این بمباران قرار گرقتند.

 

واکنش شما بعد از حمله شیمیایی چه بود؟
راستش را بخواهید ما آن زمان متوجه نشدیم که این حمله، یک حمله شیمیایی بوده است. یک ساعت بعد یعنی زمانی که به مرکز شهر رسیدیم، تازه دیدیم چه اتفاقی افتاده است.
هر چه به مرکز شهر نزدیکمی‌شدیم خیابان‎ها و کوچه‌ها پر از آدم‌هایی بود که هر طرف افتاده بودند. ما افرادی را دیدیم که براینفس کشیدن به سختی تقلا می‌کردند. بعضی از گوش و دهان و بینی‌شان خون می‌آمد.
بعد، کسانی را دیدیم که مرده و دقیقاً همان‌جایی که در زمان حمله بودند افتاده بودند. زنان، کودکان، مردان، پیرمردان و پیرزنان.
خیلی وحشتناک بود.
سعی کردیم تا می‌توانیم کمکشان کنیم. آن‌ها را جابه‌جا می‌کردیم تا راحت‌تر باشند. سرشان را بالا نگه می‌داشتیم تا بهتر نفس بکشند و خون را از دهان و بینی‌شان پاک می‌کردیم.خاطره چند نفر از قربانی‌ها هرگزاز یادم نمی‌رود؛ خیره نگاهمان می‌کردند و ناتوان از صحبت کردن، با نگاهشان به ما التماس می‌کردند کمکشان کنیم. اما نمی‌دانستیم چه بایدبکنیم.
چند نفری را سوار ماشین کردیم. تمام تلاشمان را می‌کردیم، اما در ساعات اولیه بعد از حمله،کسی از خارج شهر نبود که به ما کمک کند.
بعد از ظهر، حوالی ساعت چهار نیروهای ایرانی برای کمک آمدند. چند هلی‌کوپتر نظامی هم آمدند تا نجات‌یافتگان را به جاهای دیگری مثل خرمشهر منتقل کنند. ما نیز همان روز مدتی بعد منتقل شدیم.

 

به عنوان یک روزنامه‌نگار چگونه وقایع را ثبت کردید؟
ابتدا به عکسبرداری فکر نمی‌کردم. دوربینم را از یاد برده بودم و فقط می‌خواستم به مردم بیچاره کمک کنم.اما بعد از مدتی کاملاً درمانده شده بودم. کاری از دستم برای نجات آن‌ها ساخته نبود. آن زمان بود که فهمیدم تنها کاری که می‌توانم بکنم عکسبرداری است تا آنچه اتفاق افتاده در تاریخ ثبت شود و مردم حقیقت آن‌چه در حلبچه روی داد را بدانند.
بعد از بمباران،بسیاری از مردم فکر می‌کردند ایران به حلبچه حمله شیمیایی کرده است. غربی‌ها باور نمی‌کردند صدام حسین بر سر مردم خودش بمب شیمیایی انداخته باشد. حتی طارق عزیز در تلویزیون عراق، ایران را متهم به حمله شیمیایی کرد.
عکس‌های من و کار همکارانم نشان داد که این مساله حقیقت ندارد. من حس کردم باید روی مرگی که مردم حلبچه تجربه کردند، تمرکز می‌کردم.این یک فاجعه انسانی بود و من باید آنرا ثبت می‌کردم تا جهانیان ببینند.
به یاد می‌آورم از دیدن زنانی که نوزادان خود را در آغوش کشیده بودند و مادرانی که سعی در محافظت از کودکانشان داشتند به وحشت افتاده بودم. همگی مرده بودند. مردم، خارج از ایرانی و عراقنیز باید این وحشت را می‌دیدند.

 

وقتی امروز به حمله شیمیایی حلبچه می‌اندیشید، چه به ذهنتان خطور می‌کند؟
افسوس می‌خورم چرا عکس‌های بیشتری از مردم در حال مرگ نگرفتم. من در هر حال نمی‌توانستم به آن‌ها کمکی بکنم، آن‌ها زنده نمی‌ماندند.کاری که برای بشریت از من ساخته بودگرفتن عکس‌های بیشتر بود تا بتوانم آن‌چه واقعاً در آن روز اتفاق افتاد، نشان بدهم.
بعضی از مردم موفق شدند به سمت کوه‌ها بگریزند و من از این نجات‌یافتگان عکس گرفتم.
اما من با مشاهده این فجایع دردناک، نظری متفاوت نسبت به جنگ دارم.جنگ بهترین وسیله برای خوار شدن انسان‌هاست. جنگ چیزی جز تاریکی و رذالت برای دنیا نداشته است. خبری از خوبی یا روشنی در جنگ نیست.
هدف من از گرفتن عکس، نشان دادن جنبه انسانیجنگ بود. تاریکی، داستان واقعی جنگ است.
باور دارم مهم‌ترین کاریکه باید انجام دهیم کمک به انسانیت از راه مهربانی و اخلاق‌مداری است. این تنها راه تغییر جهان است.

سعید صادقی روزنامه‌نگار و عکاس خبرنگار، در سال 1333 در تبریز متولد شد. عکس‌هایی که او گرفته در کتاب‌های زیادی منتشر شده و در نمایشگاه های زیادی در معرض تماشا قرار گرفته است.او در حال حاضر روی پروژه ای کار می‌کند که در آن سوژه‌های عکس‌های قدیمی خود در زمان جنگ تحمیلی را پیدا می‌کند و ترکیبی از عکس‌های قدیمی و جدید را می‌گیرد.

 


عکس‌های حلبچه، اسفند 1366
عکاس: آقای سعید صادقی، خبرنگار جنگ


1- پسر جوان در کنار کامیون زنده است. اما از کامیونی بالا رفته است که اجساد را برای خاکسپاری در گورهای دسته جمعی به حومه شهر می‌برد. نیروهای ایرانی، حلبچه را در روزهای گذشته در اختیار گرفته بودند و اهالی شهر از آنان و رفتاری که ممکن بود ایرانیان با آن‌ها انجام دهند می‌ترسیدند. در بحبوحه بعد از حمله شیمیایی کسی دقیقاً نمی‌دانست این جنایت را چه کسی مرتکب شده است. مردم حلبچه در آن زمان نمی‌دانستند که دولت خودشان به دستور صدام حسین شهر را بمباران شیمیایی کرده است. تمامی اعضای خانواده این پسر جوان در حمله شیمیایی از بین رفتند. خاله او به او گفته بود: «اگر نیروهای ایرانی پیدایت کنند، تو را می‌کشند.» او بود که به این پسر جوان یاد داده بود خودش را بین اجساد، پشت کامیون مخفی کند .

S-Sadeghi-1

 


2- زنی که در عکس میبینید خاله پسر جوان است که در عکس(1) درباره‌اش گفته شد.مردم حلبچه به شدت از نیروهای ایرانی که شهر را در دست داشتند می‌ترسیدند .

S-Sadeghi-2

 

3- عکس‌های کامیونی که اجساد را برای خاکسپاری به خارج از شهر حمل می‌کرد .

S-Sadeghi-3

 

4- عکس از همان کامیون حامل اجساد،که از بالا گرفته شده است .

S-Sadeghi-4


5- مردم حلبچه بعد از حمله در جست‌وجوی آب بودند. این جنازه‌ها، کسانی هستند که سعی می‌کردند آبی برای نوشیدن پیدا کنند. مردم در حالی که در حال فرار بودند در خیابان‌ها جان باختند.

S-Sadeghi-5

 

6- مردم حلبچه سرگردان به دنبال آب

S-Sadeghi-6

 

7- مردم حلبچه که بعد از انفجار بمب‌های صوتی که پیش از حمله شیمیایی رخ داد در حال فرار بودند.

S-Sadeghi-7

 

8- مردم حلبچه که در حال گریختن از بمب‌های صوتی صبح آن روز بودند. آن‌ها به سمت مناطق اطراف گریختند و در غارها پنهان شدند. آقای صادقی پسر کوچکی که در این عکس دیده می‌شود را مدتی پیش، یعنی در نوروز 1395 که به حلبچه رفته بود پیدا کرد. او عکسی از این مرد در حالی که این عکس را نگه داشته است گرفت.

S-Sadeghi-8

9- این عکس در نوروز 1395 در حلبچه گرفته شده است. این مرد به خودش زمانی که پسربچه کودکی بوده است اشاره می‌کند.

S-Sadeghi-9

 

10- سربازان ایرانی که با هلی‌کوپتر برای کمک به مردم حلبچه آمدند. سربازی که نوزاد را در آغوش دارد، مدتی بعد در جنگ کشته شد. آقای صادقی مادر ایت سرباز را بعد از جنگ پیدا کرد و این مادر بود که به آقای صادقی خیر شهادت پسرش را داد.

S-Sadeghi-10

 

11- نجات مردم حلبچه با هلی‌کوپتر نیروهای ایرانی. نجات‌یافتگان به شهر خرمشهر و اطراف آن فرستاده شدند.

S-Sadeghi-11

 

12- مردم محلی در حال فرار از شهر. این مردم، دو گروه متفاوت بودند .عده ای که به سمت مرز ایران می گریختند و گروهی که بیش‌تر به سمت خاک عراق می‌رفتند. مرد داخل این عکس رادیویی داشت تا به اخبار عراقی گوش کند.

S-Sadeghi-12

 

13- یک کودک و یک بزرگسال که در خیابان یافت شدند. یکی از همکاران آقای صادقی پتویی را روی جسد کشیده است تا کرامت فرد از دنیا رفته حفظ شود.

S-Sadeghi-13

 

14- این عکس حدود ساعت نه یا ده صبحوقتی که آقای صادقی و همکارش در شهر در حال گشت زدن بودند گرفته شده است، یعنی قبل از حمله شیمیایی.حمله شیمیایی حدود ظهر رخ داد.

S-Sadeghi-14

 

15- عکس از یک خانواده که همگی در حال انجام کار روزانه جان سپرده‌اند.

S-Sadeghi-15

 

16- رودخانه دربنده –عملیات نجات

S-Sadeghi-16

 

17- نیروهای ایرانی در حال کمک به مردم حلبچه در خارج از شهر بعد از حمله هستند. هلیکوپترهای به جابه‌جایی مردم کمک کردند.

S-Sadeghi-17

 

18- آقای ناطقی، روز نامه‌نگار واز همکاران آقای صادقی می‌خواهد ببیند آیا این دختر هنوز زنده است یا خیر. تا آن لحظه دختر هنوز نفس می‌کشید.

S-Sadeghi-18

 

19- یک زن اهل حلبچه

S-Sadeghi-19

 

20- مغازه‌ای که به خاطر بمبارانِ قبل از حمله شیمیایی رها شده است.

S-Sadeghi-20

 

21- کودکانی که بعد از حمله شیمیایی جان سپرده‌اند.

S-Sadeghi-21

 

22- سرباز ایرانی و راننده کامیون در حال انتقال اجساد به پشت کامیون برای به خاک سپردن هستند. اجساد خارج از شهر جمع شده و سپس در گورهای دسته جمعی به خاک سپرده شدند . وقتی برای قرار دادن آن‌ها در قبرهای انفرادی نبود. حدود 5000 نفر آن روز در حلبچه جان باختند.

S-Sadeghi-22

 

23- کسانی که آن روز جان سالم به در بردند. بسیاری از آنان به ایران یا عراق گریختند. آن‌ها به حلبچه بازنگشتند.

S-Sadeghi-23

 

24- سربازها در حال بلند کردن کودکی مرده.

S-Sadeghi-24

 

25- کودکان حلبچه در انتظار هلیکوپترهای ایرانی.سربازان ایرانی به آن‌ها بادکنک‌ دادند تا بازی کنند.

S-Sadeghi-25

 

26- عکسی که قبل از حمله شیمیایی گرفته شده.

S-Sadeghi-26

 

27- هلیکوپترهای ایرانی و سربازان در حال نجات مردم حلبچه.

S-Sadeghi-27

 

28- گورستان یادبود در حلبچه در حال حاضر.

S-Sadeghi-28

 

29- کامیون حمل اجساد که امروز در موزه حلبچه نگهداری می‌شود.

S-Sadeghi-29

 

30- یک پدر و کودکش که از خفگی جان سپردند.

S-Sadeghi-30

 

 

 

مصاحبه با آقای سعید صادقی در موزه صلح تهران،به تاریخ 15 خرداد 1394
نویسنده: الیزابت لوییس
ترجمه انگلیسی به فارسی: فرحناز عطاریان

 

{jcomments on}

 

 

 

محمد رضایی

محمد رضایی: سفری از جنگ به شهرداران صلح

 

محمد رضایی مردی سخت‌کوش است که دربارۀ کارهای روزمره‌اش بدون هیچ گلایه‌ای صحبت می‌کند. در حقیقت، او به اندازه‌ای بی‌ادعا است که به سختی متوجه حضورش خواهید شد. با این حال، زندگی دردناک آقای رضایی، او را به کارزاری خستگی‌ناپذیر برای دبیرخانه ایرانی سازمان بین‌المللی شهرداران صلح هدایت کرد. 

 

Mohammad-Rezaei-fuوقتی آقای رضایی، دانش‌آموز دبیرستانی در شهر محلات در استان مرکزی بود، به سفری برای دیدن جبهه جنگ ایران و عراق (1359 تا 1367) برده شد. محمد به اندازه‌ای منکوب قساوتی شده بود که شاهد آن بود، که به عنوان رزمنده داوطلب در بسیج ثبت نام کرد و رفت تا برای دفاع از کشورش بجنگد.

 

وی می‌گوید: « سال 1363 بود و من شانزده ساله بودم، احساس کردم که باید به وظیفه‌ام عمل کنم و از کشورم دفاع کنم.»

 

آقای رضایی دو سال تمام در جبهه‌های جنوب می‌جنگید، اگرچه در فواصل متناوب و زمانی که نمی‌جنگید به کارش در محلات باز می‌گشت.

 

در بهمن ماه 1364، در طی عمیلات والفجر 8 در شبه‌جزیره فاو -هنگامی که در طرفِ عراقی اروندرود می‌جنگید- به شدت مجروح شد و در معرض گاز خردل نیز قرار گرفت. 

 

در هنگام عملیات، پای راست محمد با ترکش مجروح شد. 

 

وی اظهار می‌کند :«من با دیگر رزمندگان در سمت عراقی رودخانه بودیم، و من بیهوش روی یک برانکار دراز کشیده بودم که هواپیماهای جت‌ عراقی بالای سرمان پرواز می‌کردند و تمام منطقه را با سلاح‌ شیمیایی مورد حمله قرار دادند. سلاح مورد استفاده آن‌ها گاز خردل بود و همه در معرض آن قرار گرفتند.»

 

 از آنجایی که آقای رضایی در زمان حمله شیمیایی بیهوش بود، چشمانش بسته بودند؛ بنابریان او در حالی که از آثار مخرب گاز خردل چون پوست سوخته و مشکلات تنفسی در رنج است، اما چشمانش آسیب زیادی ندیده است.

 

rezaei1

 محمد در جبهه طلائیه، 1361

آقای رضایی می‌گوید: «در زمان حمله، جراحت پای من به قدری جدی بود که برای پزشکانی که مرا درمان می‌کردند اولویت درمان، جراحت پای من بود و نه آثار ناشی از سلاح شیمیایی.»

 

وی ادامه می‌دهد: «خونریزی به حدی شدید بود که پزشکان به من خون تزریق کردند، خون همین‌طور از بدنم و زخم پایم بیرون می‌ریخت.»

 

او پس از حمله، و  پیش از آن که به تهران منتقل شود، دو شب را در بیمارستانی در اهواز گذراند؛ جایی که سرانجام برای آسیب‌های ناشی از سلاح شیمیایی هم مورد درمان قرار گرفت.

 

و به دلیل جدی بودن جراحت‌هایش، پزشکان هیچ انتخابی جز قطع پای راست او از زیر زانو نداشتند.

 

با وجود این که پایش قطع شده و در معرض گاز خردل هم قرار گرفته بود، آقای رضایی تا   آذرماه 1365 به خط مقدم بازگشت.

 

 

بسیاری از ما که در حال خواندن این متن هستیم – اگر به شدت مجروح شده بودیم- هرگز از ذهنمان هم نمی‌گذشت که دوباره داوطلبانه به جبهه جنگ باز گردیم. اما این درست همان کاری بود که ایشان –و تعداد بیشماری از دیگر رزمندگان- انجام دادند. 

 

او می‌گوید: «یکی از بزرگترین نگرانی‌های رزمندگان مجروح این بود که آیا می‌توانند دوباره به جبهه بازگردند یا نه. من مشتاق بودم که برگردم و بجنگم و فرمانده‌ام را متقاعد کردم که مرا ببرد. من حتی نمی‌توانستم با عصاهایم به خوبی راه بروم اما به جبهه برگشتم.»

 

rezaei2

 محمد (راست) و همرزمش، 1363

 

پس تا زمانی که جنگ در سال 1367 پایان یافت، او دلیرانه می‌جنگید، تا به خودش و دیگران ثابت کند که می‌تواند از کشورش دفاع کند و پس از آتش‌بس و پایان درگیری‌ها در نتیجۀ تصویب قطعنامه، به محلات بازگشت تا در بانک سپه کار کند.

 

پس از پانزده سال خدمت وفادارانه به بانک، آقای رضایی –به عنوان یک جانباز- بازنشستگی پیش از موعد گرفت. او تصمیم گرفت که کار ساختمانی خودش را آغاز کند، که 12 سال ادامه یافت، یعنی تا زمانی که نظر پزشکی به او توصیه شد که دیگر آن را ادامه ندهد؛ چراکه این کار برای کسی که از سلاح‌های شیمیایی صدمه دیده مناسب نیست. او کار دیگری را در بافندگی شروع کرد و آن را 4 سال، یعنی تا سال 1390 که به دلیل درمان پزشکی مرتبط با مصدومیتش با گاز خردل مجبور به جابه‌جایی از محلات به تهران شد، با موفقیت ادامه داد.

 

rezaei3

  آقای رضایی در میان دوستانش در «تهران کلینیک»، پس از مجروحیت

 

سفر محمد به تهران، تنها یک تغییر مکان نبود، بلکه تغییر شغل او برای کمک به دیگر جانبازان، به ویژه آن‌هایی که مثل خودش در معرض سلاح‌های شیمیایی قرار گرفته بودند، نیز بود.

 

آقای رضایی می‌گوید: « افراد بسیاری در موزه صلح تهران هستند که اهل محلات هستند و از این طریق بود که با انجمن حمایت از قربانیان سلاح‌های شیمیایی و موزه صلح تهران آشنا شدم.»

 

زمانی که او در مراسم بزرگداشت روز 29 آوریل، روز بین‌المللی بزرگداشت قربانیان سلاح‌های شیمیایی، در موزه صلح تهران شرکت کرده بود، با دکتر شهریار خاطری ملاقات کرد؛ کسی که تقریباً به معنی واقعی کلمه او را شکار کرد و به عنوان نیروی داوطلب برای سازمان بین‌المللی شهرداران صلح که [دبیرخانه ایرانی آن] در موزه صلح تهران منزل دارد، به کار گرفت.

 

rezaei4

محمد در تیم والیبال نشسته محلات، 1375

 

آقای رضایی می‌گوید: «اوایل یک روز در هفته به موزه می‌آمدم تا به عنوان دبیرخانه شهرداران صلح در ایران کار کنم اما حالا [این دبیرخانه] به اندازه‌ای بزرگ شده که یک کار تمام وقت است.»

 

وقتی وی در سال 1391 شروع به کار با شهرداران صلح کرد، تنها 17 شهرداری ایرانی به این سازمان پیوسته بودند. اما با کارزار خستگی‌ناپذیرش، تا پایان ماه نوامبر سال 2015 (اوایل آذرماه 1394)، این تعداد به 792 شهر رسید.

 

او به یاد می‌آورد: «در ابتدا خیلی سخت بود، چون در سال 2012 (1391)، فضای سیاسی آن قدرها برای کار کردن با سازمان‌های بین‌المللی باز نبود. بسیاری از شهرداری‌ها نگران بودند که اگر درگیر شوند، عواقب نامطلوب سیاسی داشته باشد. و تعداد زیادی از شهردارها واقعاً درک نمی‌کردند انجمن حمایت از قربانیان سلاح‌های شیمیایی و  موزه صلح تهران چه کار می‌کنند.»

 

با این حال، آقای رضایی موفق شد که شهرداران صلح را معرفی کند.کار او این بود که برای هر شهردار  نامه بنویسد و توضیح دهد که سازمان شهرداران صلح چیست و چه اهداف صلح‌آمیزی دارد و چگونه شهرداران ایرانی می‌توانند بخشی از این اقدام مهم و باارزش باشند.

 

وی می‌گوید: «کم کم کار آسان‌تر شد؛ چون هر چه شهرداری‌های بیشتری به شهرداران صلح می‌پیوستند و می‌توانستیم از آنها به عنوان نمونه‌ای برای معرفی چگونگی عملکرد سازمان به دیگر شهرداران استفاده کنیم.»

 

وی می‌افزاید: «و حالا رابطه ما با شهرداری‌ها فوق‌العاده گسترش پیدا کرده است. ما به شهرداران کمک کرده‌ایم که کار شهرداری بیش از برنامه‌ریزی شهری است و این برایشان به لحاظ اجتماعی حیاتی است که در ساختن فرهنگ صلح در ایران نقشی داشته باشند. »

 

با استناد به برخی از نتایج موفقیت‌آمیز شهرداران صلح در ایران، او به این حقیقت که بسیاری از شهرداری‌ها امروزه برنامه‌های صلح‌آمیزی مثل میزبانی برنامه‌هایی به مناسبت روز بین‌المللی صلح برگزار می‌کنند، اشاره می‌کند.

 

در واقع، در سال 2015 (1394)، در نتیجۀ عزم و سخت‌کوشی‌ تمام آن‌هایی که در موزه صلح تهران کار می‌کنند، تهران به عنوان یکی از شهرهای پیشرو شهرداران صلح انتخاب شد تا مسئولیت پشتیبانی از دیگر کشورهای عضو در منطقه را دارا شود.

 

rezaei5

 آقای رضایی (چپ) در حال دریافت گواهی عضویت یکی از شهرهای تازه عضو شده ایرانی از جناب آقای ماتسویی، شهردار هیروشیما و رئیس سازمان شهرداران صلح (راست) در هیروشیما، مرداد 1394

(عکس به لطف شهرداری هیروشیما)

 

آقای رضایی می‌گوید: «و با نگاه به آینده، هدف بعدی ما برای شهرداران صلح شامل افزایش شمار شهرهای عضو و همچنین توسعۀ شبکه و نشر پیام صلح است. هدف ما کمک به شهردارانمان برای صحبت کردن با شهروندانشان دربارۀ صلح و ساختن رابطه‌ای خوب با دیگران شهرداران و مردم سرتاسر جهان است.»

 

آقای رضایی، که تاکنون دو بار به هیروشیما - مقر اصلی سازمان شهرداران صلح- سفر کرده، خوشحال است که کاری که او به آن مشغول است، به تقویت شمار جهانی اعضا کمک کرده است.

 

وی می‌گوید: «زمانی که شنیدم تعداد شهرهای عضو در جهان از 6500 شهر پیشی گرفته است، و این بخشی به دلیل اعضای جدید ایرانی است، حس خیلی خوبی پیدا کردم که به موقعیت شهرداران صلح در جامعه بین‌المللی کمک کرده‌ایم.»

 

سفر ایشان از جنگ تا شهرداران صلح، راهی طولانی بوده که هنوز به پایان خود نرسیده است.

 

وقتی از او پرسیده شد که برنامه‌اش برای آیندۀ این سازمان چیست، لبخندی زد و گفت: «هدف جمعی ما این است که شمار اعضا را در سطح جهان به ده هزار  شهر افزایش دهیم.»

 

« من عاشق کارم هستم و هنوز تمامش نکرده‌ام.»

 

نوشتۀ الیزابت لوئیس

ترجمۀ انگلیسی به فارسی: گل‌مهر کازری

 

{jcomments on}

حسن حسن‌تبار

 حسن حسن تبار


پوست سوخته و تاول‌زده، نابینایی، ناراحتی¬های ریوی مزمن، افسردگی؛ اینها تنها بخشی از تأثیرات سلاح¬های شیمیایی بر جانبازان ایرانی در طول جنگ تحمیلی (1367-1359) است.


حسن حسن تبار، تجربیات خود را پیرامون حملات شیمیایی سال 1364در فاو و اینکه چگونه توانست زندگی خود را ادامه دهد، با ما درمیان می¬گذارد.

 

hasan tabar1

 حسن حسن تبار، اردیبهشت 1393 در موزه صلح تهران

حسن حسن¬تبار آذر 1344 در بابل به دنیا آمد. در سال 1359 که عراق به بهانه اختلافات مرزی به ایران حمله کرد، او دانش‌آموز اول دبیرستان در رشته اقتصاد بود. زنجیره‌ای از وقایع سبب شدند حسن تصمیمی بگیرد که مسیر زندگی¬اش را برای همیشه تغییر داد.


حسن می¬گوید: «سال 1359 بود که من به عنوان سرباز داوطلب نام¬نویسی کردم. من اجازه کتبی والدینم را برای این امر نداشتم ولی از آنجایی که نسبت به سنم بزرگتر به نظر می¬آمدم و هیکل مناسبی داشتم هیچ کس شک نکرد که من واقعاً 18 سال ندارم.»


حسن پیش از ملحق شدن به ارتش تا سال 1362 ، سه سال به عنوان بسیجی داوطلبانه در جبهه‌ها خدمت کرد و سپس به ارتش پیوست. سال 1364 او به بابل نزد همسر جوان و خانواده¬اش باز گشت ولی تنها شش ماه آن‌جا ¬ماند و سپس دوباره به خط مقدم جبهه برگشت.


حسن می¬گوید: «می¬خواستم که به خط مقدم برگردم؛ حتی از ارتش خواستم که مرا اعزام کنند. درحقیقت من به همراه دو تن از باجناق‌هایم به جبهه اعزام شدم. مقر ما اهواز بود. من مسئول پرسنلی گردان بودم.»


در 21 بهمن 1364 حسن در عملیات والفجر 8 شرکت داشت که طی آن ارتش ایران با موفقیت بندر استراتژیک فاو عراق را به تصرف خود درآورد. بعد از اتمام این عملیات موفقیت¬آمیز حسن از اروندرود، که ایران را از عراق جدا می¬کند، عبور کرد تا نزد باجناقش، محمدعلی برود.


بعد از رسیدن به پایگاه نظامی، حسن صدای هواپیماهای جنگنده عراقی را به خاطر می¬آورد که از بالای سرشان عبور کردند. هنگامی که این 20 فروند جنگنده بمباران هوایی را آغاز کردند، حسن به همراه باجناق و پنج تن از دیگر هم-رزمانش پشت سنگرها پناه گرفتند. نیروهای زمینی عراقی نیز از آنسوی رودخانه ایرانیان را به توپ بسته بودند.

 

hasan tabar2
  حسن (سمت چپ) و دیگر بسیجیان، آبان 1359

 حسن اینگونه به یاد می¬آورد: «ما از بالا و از سمت رودخانه مورد حمله قرار گرفته بودیم. برای همین من و هم¬رزمانم کنار دیواری از کیسه¬های شنی پناه گرفتیم. یکی از جنگنده¬ها بمبی را در فاصله شش متری ما انداخت. ما چیزی شبیه صدای انفجار شنیدیم، ولی شبیه یک انفجار معمولی نبود. بمب ناگهان باز شد. در نتیجه ما زیر کیسه¬های شنی سنگر گرفتیم. البته الان می¬دانیم که آن کار، بدترین کاری بود که می¬توانستیم انجام دهیم.»


در عرض 15 دقیقه کل منطقه آکنده از گازی با بوی سیر شد. حسن و هم¬رزمانش با عجله ماسک‌هایشان را گذاشتند، ولی دیگر دیر شده بود.


نیم ساعت بعد اثرات گاز خردل شروع شدند؛ اشک، سوزش چشم¬ها و به دنبال آن خارش و سوختگی پوست. خوشبختانه آن‌ها به خودروی ارتشی دسترسی داشتند و هر هفت نفر به سرعت خودشان را به پایگاه اورژانس رساندند؛ جایی که پزشکان آن‌ها را به بیمارستان صحرایی الزهرا که پیش از آن هم بسیار شلوغ بود، فرستادند.

 

hasan tabar3

نقشه مربوط به وقوع حملات در جنگ، متعاق به مرکز مطالعات جنگ تحمیلی عراق علیه ایران

بعد از طی مراحل ابتدایی درمان یعنی دوش آب سرد و دور انداختن لباس‌های آلوده، حسن و باجناقش با یک اتوبوس که صندلی‌هایش برداشته شده بود به اهواز اعزام شدند. در این مدت علایم گاز خردل تشدید و تهوع و استفراغ شدید هم به آن اضافه شد.

 

حسن می¬گوید:«در ابتدا محمدعلی علائمی که من داشتم را نشان نمی¬داد. او کنار من نشسته، دستم را گرفته بود و حرف‌های آرامش¬بخش می¬زد. ولی اندکی بعد او هم شروع به استفراغ کرد تا جایی که فقط خون بالا می¬آورد.» 

 

خاطرات حسن از دوران درمان بیمارستانی¬اش در اهواز حکایت از پریشانی و درد دارد. گاز خردل باعث اختلال در گردش خون منظم وی شده بود و بعد از تزریق دارو توسط پزشک وی هوشیاری خود را از دست داد.


حسن می¬گوید:« بعد از آن هیچ چیز به خاطر ندارم؛ واقعاً هیچ چیز. حدود 20 روز بعد هوشیاری¬ام را به دست آوردم. من در اتاقی تاریک در یک بیمارستان بودم. حتی تصاویر به فاصله یک متری از صورتم را نمی¬توانستم تشخیص دهم. وقتی به هوش آمدم پرستاری کنارم نشسته بود. او یونیفرم عجیبی پوشیده بود که با آن‌چه در ایران دیده بودم تفاوت داشت. وقتی به هوش آمدم او با زبانی که نمی¬فهمیدم، پزشک را صدا زد.»

 

حسن به بلژیک انتقال داده شده بود و در بیمارستان دانشگاه گان به سرپرستی پروفسور اوبن هندریکس، متخصص نامدار سم¬شناسی، تحت درمان قرار داشت. پروفسور هندریکس و تیم همکارانش درمان و بهبودی بسیاری از ایرانیان را که قربانی شدیدترین تأثیرات سلاح¬های شیمیایی در جنگ تحمیلی شده بودند، بر عهده داشتند.

 

حسن که از آسیب شدید به ریه¬هایش رنج می¬برد به مدت سه هفته در بخش مراقبت‌های ویژه (آی سی یو) بیمارستان بستری شد. او تنها به کمک دستگاه¬ می¬توانست نفس بکشد. برای تسهیل درد مشقت¬بار وی، پزشکان در تمام این مدت او را در بیهوشی نگاه داشتند. کادر درمانی برای جلوگیری از باقی ماندن جای زخم‌ها، با دقت کامل به درمان تاول¬های او پرداختند. چشمان وی نیز که شدیداً آسیب دیده بودند روزانه مورد رسیدگی قرار می¬گرفتند و پانسمان شده بودند. حسن دیدِ خیلی کمی داشت یا کلاً نمی¬دید.

 

hasan tabar4

حسن (سمت چپ) به عنوان بسیجی، سال 1359

 او می¬گوید: «نمی¬دانم چه مدت در این وضعیت ماندم. بعد از مدتی که کمی بهبود یافتم، پزشکان لوله¬های تنفسی را از من جدا کردند. من با ماسک اکسیژن می¬توانستم نفس بکشم و به اتاقی منتقل شدم که در آنجا درمان پوست سوخته¬ام شروع شد.»


هنگام توصیف درمان دردناک پوستش، خاطرات به وضوح در چشمان دردمندش منعکس می¬شوند.


حسن اینگونه به خاطر می¬آورد:« من هیچ لباسی حتی پیراهن بیمارستان را نمی¬توانستم بپوشم. باید برهنه می¬بودم و پزشکان پماد را بر پانسمان‌ها می¬مالیدند؛ سپس پانسمان‌ها را به دقت روی بدنم قرار می¬دادند. پماد بسیار سرد بود و با وجودی که اتاق گرم بود من به طرز غیرقابل کنترلی برای ده دقیقه می¬لرزیدم. در تمام مدت درد بسیار زیادی داشتم. نمی-توانستم به چیزی فکر کنم، حتی به خانواده¬ام.»

 

 

در طی این مدت درد و رنج، تمام فکر و ذکر حسن را اشغال کرده بود و او با تأسف می¬گوید که همسر و خانواده‌اش در ذهنش نبودند. با این وجود حسن، علی‌رغم دوری از خانه، چندان هم تنها نبود. کارکنان سفارت ایران در بلژیک به ملاقات حسن و سایر قربانیان تحت درمان در بیمارستان می¬رفتند.

دانشجویان ایرانی هم که در بلژیک در حال تحصیل بودند به صورت داوطلبانه به بیمارستان می¬آمدند و در سه شیفت کاری به عنوان مترجم میان بیماران و کادر پزشکی فعالیت می‌کردند.

 

Hasan tabar5
حسن (سمت چپ)، در استان کردستان، مرداد 1361

در حقیقت با مداخله یکی از کارکنان سفارت، خانواده حسن بالاخره فهمیدند که حسن کجاست و هنوز زنده و تحت درمان است. دو هفته قبل از بازگشت حسن به ایران، کارمند سفارت ترتیبی داد که خانواده حسن بتوانند تلفنی با او صحبت کنند.

 

حسن می¬گوید:«خانواده¬ام می¬دانستند که من به بلژیک منتقل شده¬ بودم، ولی همسرم نمی¬دانست که زنده¬ام یا مرده.»


در همان زمان کاردار سفارت ترتیبی داد تا حسن بتواند با باجناقش، محمدعلی که در بیمارستانی در هلند بود، تلفنی صحبت کند.


حسن با ناراحتی می¬گوید:«این آخرین باری بود که با او صحبت کردم. محمدعلی هیچ‌گاه به ایران بازنگشت. هفت ماه بعد وی فوت کرد، در حالی که تنها 18 سال داشت.»


طی مدتی که حسن در بیمارستان در بلژیک بستری بود، با کمک یکی از دانشجویان داوطلب ایرانی ببه نوار کاست¬های الهام¬بخش روحانی مشهور، حاجی کافی گوش می‌داد. ایمان حسن به او قدرت بخشید تا سریع¬تر بهبود یابد تا بتواند به ایران نزد خانواده¬اش برگردد.

 

حسن با غرور می¬گوید:«من مصمم بودم که به خانه برگردم ولی پزشکان گفتند که هنوز آماده نیستم و باید در بلژیک بمانم. من به آن‌ها گفتم که مسؤولیت کامل تصمیمم را بر عهده می¬گیرم. برایم مهم نبود تصمیمم چه تبعاتی دارد؛ فقط می‌خواستم به خانه برگردم.»

 

با حال هنگامی که حسن به ایران بازگشت ظاهرش چنان تغییر کرده بود که پدرش او را نشناخت. مرد جوان ورزشکار 73 کیلویی قبل از حملات رفته بود و به جایش یک شخص ناتوان 40 کیلویی با پوستی سوخته و تغییر رنگ داده برگشته بود.


حسن می¬گوید:«من در یک متری پدرم ایستاده بودم ولی او نمی¬توانست از میان جمعیت من را تشخیص دهد. وقتی متوجه شد که واقعاً من روبه¬رویش هستم، نشست و گریست.»


با وجود این‌که قرار بود حسن بلافاصله به بیمارستانی در تهران برای ادامه درمانش مراجعه کند، پدرش اصرار کرد که قبلش وی به بابل برود و همسر و خانواده¬اش را ببیند. پدر حسن به کمک پزشکان همراه حسن، تمهیدات پزشکی و داروهای آرام‌بخش را در فرودگاه فراهم آورد و با خوردوی شخصی خود، پسرش را از راه پر پیچ و خم رشته کوه¬ البرز به بابل برد.


حسن اینگونه به خاطر می¬آورد: «من بعد از غروب رسیدم و هنگامی که خانواده¬ام مرا دیدند همگی شروع به گریه کردند. پسر بزرگم از من فرار کرد چون مرا باپوست بسیار تیره¬ام نشناخت.»


رفتن حسن به بابل به دلیل ناتوانی در تحمل نور و تماس بدنی همسر و اقوامش تجربه¬ای غمناک شد.


حسن می¬گوید:«من قبلاً هم مجروح شده بودم ولی نه این چنین. خانواده¬ام جور دیگری به من نگاه می¬کردند. آن‌چه می‌دیدند را نمی¬توانستند باور کنند و پذیرش این مسأله برایشان بسیار دشوار بود. ولی همگی از بازگشت من خوشحال بودند.»

 

Hasan tabar 6
حسن (سمت چپ) و هم‌رزمش در نزدیکی اهواز، بهمن 1361

سپس درمان طولانی چشم¬ها و ریه¬ها آغاز شد. یکی از آثار گاز خردل بر روی چشم، صدمه دائمی به غدد اشکی است که در حالت طبیعی چشم¬ را مرطوب نگه می¬دارند. طی یک عمل، جراحان پلک‌های چشم¬های حسن را از گوشه به هم بخیه زدند تا چشمانش مرطوب بماند و از قرنیه محافظت شود.


حسن می¬گوید:«اگر از نزدیک به چشمانم نگاه کنید می¬توانید ببینید که هنوز هم از گوشه بخیه خورده اند. هنوز هم نمی‌توانم چشمانم را کامل باز کنم. جراحی¬های بسیاری داشته¬ام. حتی در سال 1368 کاملاً نابینا شدم.»


مشکلات مزمن ریه، منجر به کاهش ظرفیت عملکرد ریه‌های او شده است. بعد از اینکه طی آنژیوگرافی، خونریزی یکی از رگ¬های او مشخص و سپس جلوی آن گرفته شد مشکلات تنفسی حسن بهبود یافت، هرچند او هنوز هم لخته خون سرفه می¬کند و یک سرماخوردگی معمولی می¬تواند برایش مشکلات تنفسی حاد ایجاد کند.


اما شاید سخت¬ترین آسیب¬هایی که باید درمان می¬شدند موارد غیرقابل دیدن بودند.


حسن می¬گوید:«آسیب¬های زیادی به ذعن و روان من وارد شده بود. من بسیار غمگین و افسرده می¬شدم که البته این امر باعث وخیم¬تر شدن وضعیت جسمانی¬ام هم می¬شد.»


یکی از تبعات تأسف‌آور قرار گرفتن در معرض گاز خردل برای مردان ناتوانی جنسی و از دست رفتن تمایلات جنسی است. احساس ناتوانی جنسی تأثیرات منفی¬ روانی بر قربانیان دارد، به خصوص بر روی کسانی مانند حسن که از بیماری مزمن انسداد ریوی رنج می¬برند. چنین مردانی اغلب هنگام زناشویی به دلیل تنگی نفس و سوءهاضمه دچار حمله عصبی می¬شوند که در بلند مدت منجر به تردید نسبت به مردانگیشان می¬گردد.


حسن می¬گوید:«من معمولاً در این رابطه صحبت نمی¬کنم چون خجالت می¬کشم ولی بعد از بازگشتم به ایران احساس می‌کردم یک مرد واقعی نیستم؛ احساس اختگی می¬کردم. به پزشکانم می¬گفتم که چنین مشکلی دارم و نمی¬توانم با همسرم رابطه داشته باشم. ولی آن‌ها گفتند که این تأثیر گاز خردل است و بعد از مدتی از بین خواهد رفت.»

 

Hasan tabar 7
حسن در نزدیکی فاو، آذر 1364

بعد از ماه¬ها بودن در بیمارستان هنگامی که حسن به زادگاهش بازگشت با تبعات اجتماعی بیرحمانه‌ای مواجه شد که ناشی از ناآگاهی دیگران نسبت به علت سرفه‌ها و برخوردهای عجیب و غریبش با وسائل به دلیل نابینایی بود. این مسأله باعث افسردگی و گوشه¬گیری بیشتر وی از دوستانش و جامعه شد.


حسن می¬گوید:«تبعات اجتماعی آزاردهنده بوده و هست و زندگی را برای من و نزدیکانم دشوار کرده است. من نابینا و دست و پا چلفتی بودم. در مجالس سرفه¬هایم باعث آزار حاضران می¬شد. احساس همدردی و درک نسبت به بیماری من بسیار اندک بود. برای همین دیگر به مجالس و مهمانی¬ها نرفتم. می¬توانید تصور کنید این امر تا چه حد برای همسر و فرزندانم سخت بوده است؟»


اما در سال 1378 فرصتی برای حسن پیش آمد که منجر به تغییر روند زندگی وی شد. حسن با دکتر خسرو جدیدی، چشم‌پزشکی که تخصصش جراحی¬های احیاءکننده برای قربانیان سلاح¬های شیمیایی بود، آشنا شد. ضمن مشاوره، دکتر جدیدی برای حسن توضیح داد که می¬تواند با جراحیِ نسبتاً جدیدی که متضمن پیوند سلول¬های بنیادی است، به بازگشت بینایی وی کمک کند. دکتر جدیدی توضیح داد که اگر حسن قبول کند این اولین بار خواهد بود که چنین عمل جراحی¬ای در ایران انجام می¬گیرد.

 


حسن می¬گوید:«دکتر جدیدی نظر مثبتی داشت و توضیح داد که جراحی چقدر ساده است. باید یکی از اعضای خانواده¬ام بین سنین 18 تا 40 سال داوطلب می‌شد تا بافت سالم از چشم وی برداشته و به چشم من پیوند زده شود.»


اما برای حسن امکانِ داشتن یک جراحی موفقیت¬آمیز برای برگرداندن بینایی¬اش به معنای این امرِ دشوار بود که باید از یکی از اعضای خانواده‌اش میخواست برای این کار داوطلب شود.

 

حسن توضیح می¬دهد: «من یاد گرفته بودم که با نابینایی¬ام زندگی کنم. ولی نمی¬خواستم هیچ یک از اعضای خانواده¬ام را در معرض خطر قرار دهم تا خودم بینایی‌ام را به دست آورم.»


پدر حسن که متوجه پریشانی وی شده بود علت را از وی جویا شد و وقتی فهمید که این امکان وجود دارد که حسن بتواند دوباره ببیند، اعضای خانواده را دور هم جمع کرد تا در این رابطه صحبت کنند. برادر کوچکتر حسن برای این امر داوطلب شد و دو برادر راهی بیمارستان بقیه الله تهران شدند.


برادر حسن، بافت مورد نیاز را اهداء کرد و حالش آن‌قدر خوب بود که روز بعد از بیمارستان مرخص شد. اما برای حسن کار بسیار دشوارتر بود.

 

hasan tabar 8

حسن (سمت راست) با دستگاه اکسیژن و عینک آفتابی برای محافظت چشمانش در برابر نور، که از اثرات گاز خردل است. این تصویر ایشان را در حال مصاحبه با شبکه استانی مازندران در سال 1378 نشان می‌دهد.

به دلیل وضعیت مزمن ریه¬های حسن، عمل جراحی وی تا حدی پیچیده بود. بعد از هفت ساعت و با استفاده از دستگاه‌های ویژه برای کمک به تنفس حسن، دکتر جدیدی، جراحیِ پیشگام بر روی چشم¬های حسن را به اتمام رساند. بعد از شش ماه طول درمان تؤام با ویزیت¬های هفتگی در تهران برای تعویض پانسمان و چک کردن چشم¬هایش، حسن برای برداشتن آخرین پانسمان به بیمارستان مراجعه کرد.


حسن به خاطر می¬آورد:«من بسیار نگران بودم ولی به محض اینکه پانسمان‌ها برداشته شدند، نور را احساس کردم و فهمیدم که عمل جراحی موفقیت¬آمیز بوده است. من بالاخره می¬توانستم تفاوت روز و شب را ببینم و آرام آرام می¬توانستم ابتدا یک متر و بعد دو متر پیش رویم را ببینم.»


او می¬گوید:«این یک موهبت بود که می¬توانستم چهره همسر و فرزندانم را بعد از حدود هشت سال نابینایی ببینم. دوباره توانستم به همسرم کمک کنم. توانستم کارهای خودم را انجام دهم و ورزش کنم. حتی می‌توانستم در طول روز رانندگی کنم. هر مردی دوست دارد که کارهایش را خودش انجام دهد؛ این احساس فوق¬العاده¬ای بود.»

 

 حسن با بینایی و قدرت تجدید شده¬اش برنامه ورزشی منظمی را از سر گرفت و بلافاصله تأثیر آن را بر سلامت ذهنی¬اش مشاهده کرد.

 

 

hasan tabar 9

 حسن (در وسط) و پسرش محمد (سمت چپ) و برادرزاده‌اش علی (سمت راست)، آذر 1377

 با این اندیشه که عقل سالم در بدن سالم است، حسن احساس کرد توانایی تجدید شده‌اش برای شرکت در فعالیت¬های ورزشی به او قدرت و انگیزه می¬دهد تا زندگی¬ای شاد و کامل داشته باشد. حسن که طرفدار پر و پاقرص فوتبال بوده، امروز مربی تیم فوتبال محلی لیگ دسته دوم و همچنین مربی تیراندازی است.

 

متأسفانه اوضاع برای بسیاری از هم¬رزمانش اینچنین نبود.

 

او می¬گوید:«من سعی کردم خودم را ناتوان ندانم. تمام دوستانم که در همان عملیات در معرض سلاح¬های شیمیایی قرار گرفتند اکنون فوت کرده¬اند. آن‌ها خودشان را به چشم افرادی واقعاً بیمار می¬دیدند. من مدام از آن‌ها می¬خواستم که از خانه خارج شوند و کاری بکنند تا فعال¬تر باشند.

 

ولی دوستانم هیچ گاه خانه¬هایشان را ترک نکردند و نزدیک اکسیژنشان ماندند و فشار روانی بیماریشان بر آن‌ها غلبه کرد. این مسأله من را متأثر می¬کند.»

 

انرژی مثبت حسن در کنار همراهی همیشگی همسر و خانواده‌اش که خود را وقف وی کردند، کمک کرده است تا وی با وجود مشکلاتش، نگاهی مثبت به زندگی داشته باشد. او اکنون یک فعال صلح است که پیامی قدرتمند دارد.

 

hasan tabar10

حسن (سمت چپ) در پارک یادمان بمیاران اتمی هیروشیما، مرداد  1393

 او چنین جمع¬بندی می¬کند: «من به عنوان یک قربانی سلاح¬های شیمیایی می¬خواهم این پیام را به همه بدهم؛ باید همه جنگ‌ها از میان برداشته شوند. ما باید درِ گفتگو و مذاکره را بگشاییم. ما باید سلاح¬های شیمیایی را نابود کنیم.»

 

شرح خاطرات: حسن حسن‌تبار

نوشته: الیزابت لوئیس

ترجمه به فارسی: یلدا خسروی

 

{jcomments on}

محمدرضا تقی‌پور

محمدرضا تقی‌پور: قربانی جنگ، صدایی برای ترویج صلح


«وقتی یک ایرانی را که روی پاهای خود ایستاده، می‌بینم خوشحال می‌شوم. چون من پاهایم را از دست دادم تا امروز آن‌ها بتوانند بایستند.»


Taghi-pour-fuمحمدرضا تقی‌پور پانزده ساله بود که به عنوان یک رزمنده داوطلب به بسیج پیوست تا از کشورش ایران در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران دفاع کند. او در خرداد ماه سال 1361 و تنها چهار ماه پس از حضور در خط مقدم جبهه، به گونه‌ای مجروح شد که باعث شد بقیه زندگیش شکل دیگری به خود بگیرد.


محمدرضا می‌گوید: «روزی بود که خرمشهر از عراقی‌ها باز پس گرفته شد و من و همرزمانم در سنگرمان در نزدیکی خط مقدم بودیم که مورد اصابت خمپاره قرار گرفتیم.»


محمدرضا و دوستانش در حال پاکسازی بقایای انفجار اولین خمپاره بودند که دومین خمپاره منفجر شد و او از ناحیه پشت مجروح شد. زمانی که در آمبولانس نشسته بود و منتظر بود که به پشت جبهه منتقل شود، قربانی جراحتی شد که زندگی‌‌اش را تغییر داد.


محمدرضا به یاد می‌آورد: «یک تانک عراقی گلوله‌ای را به طور مستقیم به آمبولانس شلیک کرد، و من در اثر شدت انفجار از پشت آمبولانس به صندلی جلو پرتاب شدم.»


همرزمانش تلاش کردند وی را از میان لاشۀ منهدم شدۀ آمبولانس بیرون بکشند. زمانی که سرانجام رها شد، حس فشار را در پاهای خود احساس می‌کرد و به کل بی‌خبر بود که پاهایش به قدری آسیب دیده‌اند که دیگر درمان نمی‌شوند.


«من یک نوجوان پانزده سال بودم که چند انگشت دستم را در انفجار از دست داده بودم و به قدری ذهنم بر این موضوع متمرکز بود که با وجود درد، متوجه نشده بودم پاهایم تقریباً قطع شده‌اند. دوستانم بند پوتین‌هایم را درآوردند و آنها را محکم بالای ران‌هایم بستند تا خون‌ریزی را متوقف کنند.» وی اضافه می‌کند: «جالب این‌ است که در آن لحظه نمی‌ترسیدم.»


محمدرضا از خط مقدم به بیمارستانی صحرایی در نزدیکی اهواز منتقل شد و تنها با تزریق داروی بی‌حسی موضعی، پزشکان هر دو پای او از بالای زانو قطع کردند.

 

Taghipour2

محمدرضا (نفر اول سمت راست) با همرزمانش پیش از مجروحیت در 1361

 پس از جراحی، محمدرضا با یک هواپیمای نظامی C130 به بیمارستان چمران شیراز منتقل شد تا روند بهبود را طی کند _ روندی که بعداً معلوم شد طولانی و دردناک خواهد بود.


وی می‌گوید: «در زمان انفجار غبار و دود بسیاری بود و آلودگی وارد زخم من شده بود و در بیمارستان شیراز به خوبی پاک نشده بود، برای همین پاهایم به عفونت خیلی بدی دچار شد.»


محمدرضا از شیراز به تهران منتقل شده و در بیمارستان بانک ملی بستری شد. جایی که باید چهار عمل جراحی دیگر روی پاهایش انجام می‌گرفت. هر بار، برای نجات زندگی‌اش، بخش‌های بیشتری از باقیماندۀ پاهایش قطع شد.


گویی از دست دادن پاهایش کافی نبود، محمدرضا باید با جراحت یک ترکش در باسنش هم کنار می‌آمد.


وی می‌گوید: «روی تخت بیمارستان در تهران بودم، زمانی که دستگیره مثلث شکل بالای سرم را که به تکان خوردنم کمک می‌کرد، گرفتم. ناگهان، بوی خون را حس کردم و احساس کردم که از سمت چپ باسنم خون گرم خارج می‌شود. من نمی‌دانستم که یک ترکش هم در آنجا مانده، درست زمانی که ترکش جابه‌جا شد و مشکل بیشتری درست کرد، متوجه شدم.»


محمدرضا پس از یک سال درمان در تهران، به شهرش اراک بازگشت تا زندگی تازه‌ای را به کمک یک جفت پای مصنوعی آغاز کند. او خیلی زود با دختری که خواهر دامادشان (شوهر خواهرش) بود ازدواج کرد و تحصیلاتش را ادامه داد تا دیپلم گرفت.


قطعنامه 598 سازمان ملل متحد در تیرماه 1367 به جنگ پایان داد، با وجود آن که جنگ رسماً تا 29 مرداد آن سال تمام نشد. از 1362 تا زمان تصویب قطعنامه، محمدرضا به عنوان یک سپاهی مسئول اداره امور مجروحان در شهر اراک بود.


در 1369، محمدرضا به لندن سفر کرد تا یک جفت پای مصنوعی تازه بگیرد و چندین ماه تحت توانبخشی و فیزیوتراپی باشد. با این حال، او به استفاده از پاهای مصنوعی ادامه نداد. به دلیل این‌که تنها بخش کوتاهی از ران‌هایش باقی مانده بود، راه رفتن با پای مصنوعی برایش بسیار ناراحت کننده بود و احساس عدم تعادل می‌کرد.

Taghipour3
محمدرضا در زمان اقامت در لندن برای درمان، در سال 1370

وی اظهار می‌کند: «صندلی چرخدارم بخشی از بدن من است.»


محمدرضا خیلی زود تصمیم به آموختن کار با کامپیوتر و به خصوص نرم افزارهای گوناگون گرفت. او به سرعت به حلال مشکلات نرم‌افزاری کامپیوترهای همکاران و خانواده تبدیل شد. و در سال 1379، در رشته حقوق دانشگاه تهران پذیرفته شد.


اما پس از سه نیمسال تحصیلی، به دلیل مشکلات ناشی از مصدومیت‌های زمان جنگش ، مجبور به ترک تحصیل شد. او هر روز مسیر طولانی خانه تا دانشگاه را رانندگی می‌کرد و همین تا حدی سبب خستگی وی می‌شد و درس خواندن برایش مشکل می‌کرد. هم‌چنین به دلیل استفادۀ طولانی مدت از دست‌ها و بالاتنه‌اش برای جابه‌جایی، به بیماری‌ای دچار شد که سندرم خروجی قفسه سینه (Thoracic Outlet Syndrome (TOS)) شناخته می‌شود. برای کاهش ناراحتی، محمدرضا یک جراحی دردناک برای برداشتن دو دندۀ بالایی قفسه سینه‌اش را انجام داد. به دنبال آن، در نتیجۀ درد و ناراحتی، او در نهایت تحصیل در دانشگاه را کنار گذاشت.


کمی پس از آن بود که وی شروع به فعالیت در مسیر کمک کردن به دیگر جانبازان و همرزمان قدیمی‌اش کرد. در سال 1384، با معرفی دوستش دکتر حمید صالحی به انجمن حمایت از قربانیان سلاح‌های شیمیایی پیوست و تا سال 1386، زمانی که کارش را در موزه صلح تهران آغاز کرد، به همکاری نزدیک با آن‌ها ادامه داد.


یکی از اهداف مهم تاسیس موزه صلح تهران و انجمن حمایت از قربانیان سلاح‌های شیمیایی، حمایت از قربانیان نظامی و غیرنظامی سلاح‌های شیمیایی است که در طول جنگ ایران و عراق استفاده شده‌. با وجود آن که محمدرضا، خود مستقیماً قربانی این سلاح‌های ممنوعه نیست، وی به دلیل احساس وظیفه برای آگاهی‌بخشی پیرامون سلاح‌های کشتار جمعی و نیاز همگان برای ساختن فرهنگ صلح، به این انجمن مردم نهاد و موزه صلح پیوست.
وی می‌گوید: «به عنوان مدیر اجرایی موزه صلح تهران، در ادارۀ روزانۀ امور دخیل هستم اما برای من - به عنوان یک قربانی جنگ- کمک کردن به دیگر قربانیان افتخار است.»


«جنگ پدیده شومی است و مدام اتفاق می‌افتد. مرگ، جراحت و اسارت بخشی از پیامدهای جنگ هستند. اما استفاده از سلاح‌های شیمیایی، غیرانسانی و برخلاف تمام قواعد حاکم بر جنگ است.»


وی اکنون نه تنها مشغول آگاهی‌بخشی پیرامون سلاح‌های شیمیایی و پیامدهای آن است، بلکه در جهت ضرورت گفت‌وگو دربارۀ ترویج فرهنگ صلح برای همه - و به ویژه برای نسل جوانتر- و از آن مهم‌تر برای انجام فعالیت‌های اجتماعی در این زمینه تلاش می‌کند.

Taghipour4
آقای تقی‌پور در یکی از نمایشگاه‌های نقاشی کودکان موزه صلح تهران، 1393

آقای تقی‌پور می‌گوید: «یکی از ویژگی‌های موزه صلح تهران این است که با نسل جوان در ارتباط است. ما دربارۀ آینده صحبت می‌کنیم. صلح به تاریخ نخواهد پیوست و امروز بسیار لازم است که درباره آن صحبت کنیم.»


با گوش فرادادن به سخنان وی، آشکارا می‌توان دریافت که او عاشق کارش و معتقد به ادامه آن است.


او در پایان می‌گوید: «من پاهایم را در جنگ دادم، ولی خوشحالم که می‌توانم به دیگر قربانیان جنگ کمک کنم که داستانشان را بازگو کنند و برای پیشگیری از وقوع دوباره جنگ فعالیت کرده، علیه سلاح‌های شیمیایی و برای صلح صحبت کنند.»

 

نوشتۀ الیزابت لوئیس


ترجمۀ انگلیسی به فارسی: گل‌مهر کازری

 

{jcomments on}

 

حمید صالحی

حمید صالحی: سفری از جنگ به صلح


Hamid Salehi 1

   دکتر حمید صالحی در موزه صلح تهران،     اردیبهشت 1394 

«دوستان من که در جنگ به شهادت رسیدند، سوار قطاری سریع‌السیر شده بودند بدون بلیت بازگشت. من سوار یک قطار معمولی بودم و به خانه برگشتم.» دکتر حمید صالحی، رزمنده ایرانی و جانباز شیمیایی جنگ ایران و عراق (1359-1367)، این سخنان را در حین بازگو کردن تاثیر تجربه حضورش در جنگ بر زندگی امروز خود می‌گوید.


زمانی نوجوانی بود با چشمانی درخشان و حالا رنجور از سختی‌های زندگی. یک دانشگاهی، که برخواسته تا به یک استاد محترم روابط بین‌الملل و عضو هیئت مدیره موزه صلح تهران بدل شود.


«من واقعاً نمی‌دانم چرا می‌خواستم به جبهه بروم،» دکتر صالحی ادامه می‌دهد «اما تصمیم گرفته بودم که از کشورم دفاع کنم. می‌خواستم به خط مقدم بروم و بجنگم.»


در زمستان 1361، حمید پانزده ساله بود با قلبی که از میهن‌پرستی و اشتیاق برای دفاع از کشورش می‌تپید -ایران دوسال بود که جنگی خونین با کشور همسایه را تجربه می‌کرد. با این که به خوبی می‌دانست پایین‌تر از سن قانونی برای پیوستن به جنگ است، به دنبال راهی می‌گشت که بتواند به جبهه برود.


حمید اعتراف می‌کند: «از شناسنامۀ برادر بزرگترم استفاده کردم، و مسئولان اعزام به جبهه متوجه نشدند. وقتی برای آموزش رفتم، به آنان گفتم که نام مرا اشتباه نوشته‌اند. آنها اسمم را درست کردند و رویای من به حقیقت پیوست.»


از آن روز تا پایان جنگ در مرداد ماه 1367، حمید در ارتش خدمت کرد. مصمم با زخم‌های گلوله و ترکش، خودش را هر بار در حالی می‌دید که به خط مقدم باز گشته است، در جبهه‌های جنوبی نزدیک آب‌های مورد مناقشۀ رود اروند (یا آن‌گونه که در عراق نامیده می‌شود، شط العرب).


حمید می‌گوید: «من پیش از رفتن به جنگ تحصیلاتم را تمام نکرده بودم، ولی در جنگ هیچ کس به شما نمی‌گوید که هنوز بچه هستید. من هیچ تصوری نداشتم که چگونه در آن سن کم با جنگ کنار بیایم، ولی این مسیر را انتخاب کرده بودم و خیلی زود یاد گرفتم که چگونه یک رزمنده باشم.»

 

Hamid Salehi 2

  حمید مستقر در جبهه جنوبی جنگ، در نزدیکی جزایر مجنون طلائیه، آذر 1363 

تا زمستان 1365، حمید نوجوان به سرعت بزرگ شده بود. مدرسه او میدان جنگ بود و آموزگارانش، فرماندهان مافوقش. در این زمان حمید نقش خود را با آمادگی برای یک عملیات نظامی بزرگ در والفجر 8، برعهده گرفته بود.


حمید می‌گوید: «والفجر 8 در 20 بهمن 1364 آغاز شد، در آن زمان ما در یک مدرسه متروکه در شهر اروندکنار مستقر شده بودیم. ما در مقابل بندر فاو در عراق بودیم و ماموریت ما جلوگیری از دستیابی عراق به خلیج فارس و آب‌های بین‌المللی بود..»


مسئولیت حمید کار با سلاح‌های سنگین ضدتانک بود. هر صبح، موشک‌های ضد تانک هم اندازه با خود را به خط مقدم می‌برد و غروب‌ آن ها را با خود به عقب باز میگرداند تا برای حمله در روزهای بعد آماده شود. حمید می‌گوید: «سلاح‌های سنگین پس از تاریکی هوا قابل استفاده نبود، برای همین باید هر شب آنها را به عقب برمی‌گرداندیم.»


در پنجمین روز حمله، حمید و همرزمانش تازه به مقرشان بازگشته بودند. ساعت حدود پنج بعدازظهر روز ششم اسفند بود. حمید می‌گوید: « من داشتم اتاقمان در مدرسه را جارو می‌کردم که صدای پرواز جت‌های عراقی را بالای سرمان شنیدم. ما همیشه وقتی هواپیمایی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمد برای تماشا بیرون می‌رفتیم، من کاری که داشتم انجام می‌دادم را رها کردم و بیرون دویدم.»


حمید و حدود 20 هم‌رزمش، پرواز همراه با غرش سه جت عراقی را بالای سرشان تماشا می‌کردند و با بیم نظاره‌گر شیرجه ناگهانی یکی از جت‌ها بودند. حمید به یاد می‌آورد: «ما فکرکردیم که دارد سقوط می‌کند. شروع کردیم به دست زدن و هلهله کردن، مطمئن بودیم که این هواپیما به زمین خواهد خورد.»


اما جت سقوط نکرد، با چرخشی نمایشی اوج گرفت و تعدادی بمب انداخت – ترکیبی از بمب‌های عادی و شیمیایی- سپس پرواز کرد، در حالی که آتش و خونریزی بسیار بر جای مانده بود.


بمب‌های شیمیایی مثل بمب‌های معمولی نیستند، بمب‌های معمولی نیاز به چاشنی انفجاری دارند برای منفجر کردن محتوای وحشت آفرین آن؛ اما بمب‌های شیمیایی به چاشنی انفجاری نیاز ندارند. وقتی بمب به زمین می‌خورد، مخازنش باز می‌شود و محتوایش را به آرامی و موذیانه رها می‌کند.

 

Hamid Salehi 3

حمید و فرمانده‌اش در جبهه‌های جنوب، پاییز 1363

 

وقتی حمید و هم‌رزمانش در تلاش بودند تا با هرج و مرج پس از انفجار آن بمب‌های معمولی مقابله کنند، از وجود آن بمب شیمیایی که همزمان پشت مدرسه افتاده بود، - و لایه‌ای نادیدنی از سموم مرگبار به این صحنه ویرانگر می‌افزود- بی‌خبر بودند.


«صحنه‌ای وحشتناک بود.» حمید اندکی تامل می‌کند و خاطرۀ آن بعدازظهر خونین را به یاد می‌آورد. «جسدها همه جا ریخته بودند. برخی از دوستانم شهید شده بودند. بدن یکی از دوستانم دو تکه شده بود.»
کمی پس از حمله، نیروهای ویژه پدافند شیمیایی و بیولوژیک پیدایشان شد و آن بمب شیمیایی را در پشت مدرسه یافتند- که مایعی تیره از آن بیرون می‌چکید.


حمید بازگو می‌کند: «آنها به ما گفتند که بمبی شیمیایی اینجا بوده، ما همگی در معرض مواد شیمیایی قرار گرفته‌ایم و باید به سرعت به یکی از بیمارستان‌های ویژه برای درمان برویم. من وحشت کرده بودم.»


حمید و هم‌‌رزمانش به سرعت به یکی از درمانگاه‌های موقت زیرزمینی برده شدند، جایی که مصدومان شیمیایی کمک‌های اولیه درمانی را پیش از اعزام به شهرهای اصلی برای مراقبت‌های پزشکی لازم دریافت می‌کردند.


حمید به یاد ‌می‌آورد: «باید همه لباس‌هایمان را در می‌آوردیم، بعد پزشکان سرمی به ما تزریق کردند که فکر میکردیم برای این است که مجبور به استفراغ شویم.»
نشانه‌های معمول پس از قرار گرفتن در معرض گاز خردل گوگردی _سوختن پوست، چشم‌ها و ریه‌ها_ بلافاصله ظاهر نمی‌شوند، بلکه ماهیت شوم و دراز مدتشان به آهستگی آشکار می‌شود.


حمید می‌گوید: «اولین نشانۀ این که شیمیایی شده‌ام، حدود سه یا چهار ساعت پس از حمله بود، زمانی که از شدت التهاب و تورم نمی‌توانستم چشمانم را باز کنم، مگر این که با انگشت بازشان می‌کردم سپس به تدریج تاول‌ها بر روی تمام پوست بدنم ظاهر شدند و مشکل تنفسی پیدا کردم.»

 

Hamid Salehi 4

   حمید در کنار ملاقات کنندگان در بیمارستان لبافی‌نژاد، اردیبهشت 1365 

سر انجام پس از یک مسافرت طولانی و دردناک با قطار به تهران، در حالیکه بدن مجروحان سوخته و پر از تاول بود، حمید به بیمارستان لبافی‌نژاد که یکی از مراکز اصلی پزشکی برای درمان مصدومان شیمیایی در طول جنگ بود، منتقل شد.


با توجه به صدمات جدی و وضعیت خطرناک تعداد پایین گلبول‌های سفید، حمید به سرعت در بخشی ایزوله بستری شد، جایی که باید بیش از چهار ماه آینده را در آن سپری می‌کرد.


حمید به یاد می‌آورد: «بعضی از دوستانم در بیمارستان شهید شدند، ولی من باید زنده می‌ماندم و روحیه‌ام را حفظ کردم که از این جا هم جان به در خواهم برد.»


ارادۀ حمید پیروز شد و به محض این که پوست تاول زده‌اش بهبود یافت، به میدان جنگ بازگشت.


حمید می‌گوید: «من باید به جبهه برمی‌گشتم، توجهی نداشتم که ریه‌ام تنها 50% ظرفیت دارد و این موضوع مانع من نمی‌شد؛ برای همین فقط برای سرفه‌هایم دارو مصرف می‌کردم. هر دو قرنیه‌ام سوخته بود و من برای محافظت از چشم‌هایم فقط عینک تیرۀ مخصوص می‌زدم.»


تا زمانی که جنگ در مرداد ماه 1367پایان یافت، حمید به ردۀ فرمانده گردان ارتقا یافته بود و حدود 200-300 نیرو را فرماندهی می‌کرد. در این برهۀ حیاتی از زندگی‌، حمید برای خودش سه هدف قرار داده بود: تحصیلاتش را تمام کند، ازدواج کند و خانواده تشکیل بدهد، و به دنبال درمان‌ صدمات ناشی از سلاح شیمیایی باشد.


درمان‌های پزشکی آسان‌ترین بخش بود، که البته هنوز هم به شکلی دردناک و پیوسته ادامه دارند. برای کسانی که در معرض گاز خردل گوگردی قرار بگیرند، درمانی قطعی وجود ندارد. بازماندگان تا ابد با این عوارض زندگی می‌کنند.

 

Hamid Salehi 6

قرنیه آسیب دیده حمید، خرداد 1389  

زخم‌های پوستی حمید بهبود یافته‌اند، اما ریه‌ها و چشم‌هایش به طور مداوم مداوا می‌شوند و بهبود نمی‌یابند. حمید سال‌های اولیه زندگی مشترکش را در اراک، یکی از آلوده‌ترین شهرهای ایران – به دلیل آلاینده‌های صنعتی ناشی از کارخانه‌های گوناگون نزدیک شهر - گذراند. آسیب ریوی او به گونه‌ای بود که با وجود چهار ماه مداوا در بیمارستانی در لندن در سال‌های دهه 90 میلادی، مجبور به مهاجرت به تهران شد، جایی که آلودگی در آن کمتر و دسترسی به بیمارستان‌های تخصصی و پزشکان سریع‌تر است. آخرین باری که او به دلیل آسیب ریوی در بیمارستان بستری شده است، فروردین امسال بود.

 

گاز خردل قرنیه چشم را می‌سوزاند و امکان ترمیم آن وجود ندارد. پیوند قرنیه برای مدتی محدود می‌تواند دید بهتری برای فرد مصدوم ایجاد کند. حمید چندین عمل پیوند قرنیه چشم انجام داده است و همچنان از کم‌بینایی رنج می‌برد.


حالا با اینکه مشکلات پزشکی حمید چندان دلهره‌آور نبود، اما او هنوز چالش‌های بسیاری برای غلبه کردن در پیش رو داشت. ادامه تحصیل و تلاش برای بازگشت و اثبات خود به جامعه بسیار دشوارتر از آن چیزی بود که تصور می‌کرد.


حمید پس از جنگ با انگیزۀ موفقیت و ورود به دانشگاه، تحصیل در دبیرستان را به پایان برد و سرانجام با پذیرفته شدن در آزمون ورودی دانشگاه موفق شد به دانشگاه تهران وارد شود.


با نگاه به تلاش‌های گذشته‌اش، حمید می‌گوید: «ادامه تحصیل پس از سال‌ها مبارزه در جنگ آسان نبود. دعا کردم که خدا کاری کند که مرد مفیدی باشم و خدا کمک کرد.»


حمید ادامه می‌دهد: «تبعیض‌های زیادی علیه رزمندگانی مثل من بود، برخی از دانشجویان در دانشگاه که به جنگ نرفته بودند، من را قهرمان جنگ نمی‌دانستند. بعضی می‌گفتند که بدون سهمیه‌های دولتی، یکی مثل من با پیشینۀ تحصیلی نه چندان درخشان، هرگز نمی‌توانست وارد دانشگاه تهران شود؛ و این مرا آزار می داد.»

 

Hamid Salehi 7

حمید در کنفرانسی در سازمان منع سلاح‌های شیمیایی (OPCW)، در لاهه، دسامبر 2013 

این تبعیض آشکار حمید را از دنبال کردن رویاهایش باز نداشت. حتی باعث شد که او بیشتر تلاش کند تا خود را به عنوان فردی مفید و ارزشمند اثبات کند. حمید دکترای خود را در روابط بین‌الملل گرفت، و حالا استادیار دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی تهران است.


تلاش حمید برای آموختن هنوز به پایان نرسیده بود، او باید با ناملایمات بیشتری در تلاش برای برای بازگشت به زندگی عادی و اجتماعی مواجه می شد. قرار گرفتن حمید در معرض سلاح شیمیایی، به شکل گیری فضایی مسموم در روستای محل زندگی اش، جایی که تلاش می‌کرد در آن پذیرفته شود، منجر شده بود.


حمید به یاد می‌آورد: «پس از جنگ، وقتی که حدوداً 21 ساله بودم، واقعاً می‌خواستم ازدواج کنم اما همین هم به مشکلی برای من تبدیل شده بود.»


در بازگو کردن این بخش از داستان برای مصاحبه و تعریف کردن برخی بدی‌هایی که از طرف همسایگانش متوجه او شده بود، سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید «همه می‌دانستند که من گرفتار حمله شیمیایی شده بودم. هیچ خانواده‌ای حاضر نمی شد من با دخترشان ازدواج کنم. آنها فکر می‌کردند که ممکن است من زود بمیرم یا اگر بچه‌دار شویم، بچه‌ها از نظر پزشکی دچار مشکل بشوند.»


حمید سرانجام از یکی از دختران روستا خواستگاری کرد. اما این داستان عاشقانه کوتاه بود و قلبش با سنگدلی شکست.
حمید با لبخند کمرنگی می‌گوید: «به خواستگاری آن دختر رفتیم، حلقه و شیرینی بردیم. اما بعد از رفتنمان، یکی از افراد روستا پیش خانواده دختر رفته بود و به آنها گفته بود من به خاطر اثر سلاح‌های شیمیایی خیلی مریض هستم و به زودی می‌میرم.»


حمید با آه می‌گوید: «فردای آن روز، خانواده دختر حلقه را پس فرستادند و نامزدی را به هم زدند.»

 

Hamid Salehi 9

حمید (نفر چهارم ایستاده از راست) همراه گروه اعزامی موزه صلح تهران به مراسم یادمان صلح هیروشیما، مرداد 1393 

حمید با وجود ناتوانی از بازگشت به زندگی عادی در روستای خود، مجبور بود ادامه دهد. با کمک یک دوست، با خانم جوانی از شهر دیگری آَشنا شد و ازدواج کرد؛ آن ها پس از ازدواجشان در سال 1368، ساکن اراک شدند. با این ازدواج موفق، حمید و همسرش اکنون ساکن تهران هستند و سه فرزند سالم و بانشاط دارند.


با یادآوردی این که چگونه مسیر زندگی او را به اینجایی که حالا قرار دارد رسانده، می‌گوید راهی که انتخاب کرده را تغییر نمی‌داده. هرچند همچنان بی‌وقفه در حال مواجه شدن با ناملایمات و تبعیض‌هاست، حتی از جانب شاگردانش در دانشگاه، که تحمل سرفه‌های مداوم او را ندارند.


حمید جمع‌بندی می‌کند: «شغل من حالا تنها تدریس سیاست به جوانان نیست. جنگ از من آن چیزی را ساخته که الان هستم و من دانشجویانم را به موزه صلح تهران می‌آورم تا به نوعی دیگر آموزش ببینند. آنها از تجربه‌های افرادی مثل من یاد می‌گیرند، امیدوارم که صبورتر باشند، بیشتر درک کنند و دربارۀ صلح بیاموزند.»


مصاحبه با دکتر حمید صالحی، 15 اردیبهشت 1394
نوشته الیزابت لوئیس
ترجمه فارسی از گل‌مهر کازری

 

{jcomments on}