حمید صالحی
حمید صالحی: سفری از جنگ به صلح
دکتر حمید صالحی در موزه صلح تهران، اردیبهشت 1394 |
«دوستان من که در جنگ به شهادت رسیدند، سوار قطاری سریعالسیر شده بودند بدون بلیت بازگشت. من سوار یک قطار معمولی بودم و به خانه برگشتم.» دکتر حمید صالحی، رزمنده ایرانی و جانباز شیمیایی جنگ ایران و عراق (1359-1367)، این سخنان را در حین بازگو کردن تاثیر تجربه حضورش در جنگ بر زندگی امروز خود میگوید.
زمانی نوجوانی بود با چشمانی درخشان و حالا رنجور از سختیهای زندگی. یک دانشگاهی، که برخواسته تا به یک استاد محترم روابط بینالملل و عضو هیئت مدیره موزه صلح تهران بدل شود.
«من واقعاً نمیدانم چرا میخواستم به جبهه بروم،» دکتر صالحی ادامه میدهد «اما تصمیم گرفته بودم که از کشورم دفاع کنم. میخواستم به خط مقدم بروم و بجنگم.»
در زمستان 1361، حمید پانزده ساله بود با قلبی که از میهنپرستی و اشتیاق برای دفاع از کشورش میتپید -ایران دوسال بود که جنگی خونین با کشور همسایه را تجربه میکرد. با این که به خوبی میدانست پایینتر از سن قانونی برای پیوستن به جنگ است، به دنبال راهی میگشت که بتواند به جبهه برود.
حمید اعتراف میکند: «از شناسنامۀ برادر بزرگترم استفاده کردم، و مسئولان اعزام به جبهه متوجه نشدند. وقتی برای آموزش رفتم، به آنان گفتم که نام مرا اشتباه نوشتهاند. آنها اسمم را درست کردند و رویای من به حقیقت پیوست.»
از آن روز تا پایان جنگ در مرداد ماه 1367، حمید در ارتش خدمت کرد. مصمم با زخمهای گلوله و ترکش، خودش را هر بار در حالی میدید که به خط مقدم باز گشته است، در جبهههای جنوبی نزدیک آبهای مورد مناقشۀ رود اروند (یا آنگونه که در عراق نامیده میشود، شط العرب).
حمید میگوید: «من پیش از رفتن به جنگ تحصیلاتم را تمام نکرده بودم، ولی در جنگ هیچ کس به شما نمیگوید که هنوز بچه هستید. من هیچ تصوری نداشتم که چگونه در آن سن کم با جنگ کنار بیایم، ولی این مسیر را انتخاب کرده بودم و خیلی زود یاد گرفتم که چگونه یک رزمنده باشم.»
حمید مستقر در جبهه جنوبی جنگ، در نزدیکی جزایر مجنون طلائیه، آذر 1363 |
تا زمستان 1365، حمید نوجوان به سرعت بزرگ شده بود. مدرسه او میدان جنگ بود و آموزگارانش، فرماندهان مافوقش. در این زمان حمید نقش خود را با آمادگی برای یک عملیات نظامی بزرگ در والفجر 8، برعهده گرفته بود.
حمید میگوید: «والفجر 8 در 20 بهمن 1364 آغاز شد، در آن زمان ما در یک مدرسه متروکه در شهر اروندکنار مستقر شده بودیم. ما در مقابل بندر فاو در عراق بودیم و ماموریت ما جلوگیری از دستیابی عراق به خلیج فارس و آبهای بینالمللی بود..»
مسئولیت حمید کار با سلاحهای سنگین ضدتانک بود. هر صبح، موشکهای ضد تانک هم اندازه با خود را به خط مقدم میبرد و غروب آن ها را با خود به عقب باز میگرداند تا برای حمله در روزهای بعد آماده شود. حمید میگوید: «سلاحهای سنگین پس از تاریکی هوا قابل استفاده نبود، برای همین باید هر شب آنها را به عقب برمیگرداندیم.»
در پنجمین روز حمله، حمید و همرزمانش تازه به مقرشان بازگشته بودند. ساعت حدود پنج بعدازظهر روز ششم اسفند بود. حمید میگوید: « من داشتم اتاقمان در مدرسه را جارو میکردم که صدای پرواز جتهای عراقی را بالای سرمان شنیدم. ما همیشه وقتی هواپیمایی میآمد برای تماشا بیرون میرفتیم، من کاری که داشتم انجام میدادم را رها کردم و بیرون دویدم.»
حمید و حدود 20 همرزمش، پرواز همراه با غرش سه جت عراقی را بالای سرشان تماشا میکردند و با بیم نظارهگر شیرجه ناگهانی یکی از جتها بودند. حمید به یاد میآورد: «ما فکرکردیم که دارد سقوط میکند. شروع کردیم به دست زدن و هلهله کردن، مطمئن بودیم که این هواپیما به زمین خواهد خورد.»
اما جت سقوط نکرد، با چرخشی نمایشی اوج گرفت و تعدادی بمب انداخت – ترکیبی از بمبهای عادی و شیمیایی- سپس پرواز کرد، در حالی که آتش و خونریزی بسیار بر جای مانده بود.
بمبهای شیمیایی مثل بمبهای معمولی نیستند، بمبهای معمولی نیاز به چاشنی انفجاری دارند برای منفجر کردن محتوای وحشت آفرین آن؛ اما بمبهای شیمیایی به چاشنی انفجاری نیاز ندارند. وقتی بمب به زمین میخورد، مخازنش باز میشود و محتوایش را به آرامی و موذیانه رها میکند.
حمید و فرماندهاش در جبهههای جنوب، پاییز 1363
|
وقتی حمید و همرزمانش در تلاش بودند تا با هرج و مرج پس از انفجار آن بمبهای معمولی مقابله کنند، از وجود آن بمب شیمیایی که همزمان پشت مدرسه افتاده بود، - و لایهای نادیدنی از سموم مرگبار به این صحنه ویرانگر میافزود- بیخبر بودند.
«صحنهای وحشتناک بود.» حمید اندکی تامل میکند و خاطرۀ آن بعدازظهر خونین را به یاد میآورد. «جسدها همه جا ریخته بودند. برخی از دوستانم شهید شده بودند. بدن یکی از دوستانم دو تکه شده بود.»
کمی پس از حمله، نیروهای ویژه پدافند شیمیایی و بیولوژیک پیدایشان شد و آن بمب شیمیایی را در پشت مدرسه یافتند- که مایعی تیره از آن بیرون میچکید.
حمید بازگو میکند: «آنها به ما گفتند که بمبی شیمیایی اینجا بوده، ما همگی در معرض مواد شیمیایی قرار گرفتهایم و باید به سرعت به یکی از بیمارستانهای ویژه برای درمان برویم. من وحشت کرده بودم.»
حمید و همرزمانش به سرعت به یکی از درمانگاههای موقت زیرزمینی برده شدند، جایی که مصدومان شیمیایی کمکهای اولیه درمانی را پیش از اعزام به شهرهای اصلی برای مراقبتهای پزشکی لازم دریافت میکردند.
حمید به یاد میآورد: «باید همه لباسهایمان را در میآوردیم، بعد پزشکان سرمی به ما تزریق کردند که فکر میکردیم برای این است که مجبور به استفراغ شویم.»
نشانههای معمول پس از قرار گرفتن در معرض گاز خردل گوگردی _سوختن پوست، چشمها و ریهها_ بلافاصله ظاهر نمیشوند، بلکه ماهیت شوم و دراز مدتشان به آهستگی آشکار میشود.
حمید میگوید: «اولین نشانۀ این که شیمیایی شدهام، حدود سه یا چهار ساعت پس از حمله بود، زمانی که از شدت التهاب و تورم نمیتوانستم چشمانم را باز کنم، مگر این که با انگشت بازشان میکردم سپس به تدریج تاولها بر روی تمام پوست بدنم ظاهر شدند و مشکل تنفسی پیدا کردم.»
حمید در کنار ملاقات کنندگان در بیمارستان لبافینژاد، اردیبهشت 1365 |
سر انجام پس از یک مسافرت طولانی و دردناک با قطار به تهران، در حالیکه بدن مجروحان سوخته و پر از تاول بود، حمید به بیمارستان لبافینژاد که یکی از مراکز اصلی پزشکی برای درمان مصدومان شیمیایی در طول جنگ بود، منتقل شد.
با توجه به صدمات جدی و وضعیت خطرناک تعداد پایین گلبولهای سفید، حمید به سرعت در بخشی ایزوله بستری شد، جایی که باید بیش از چهار ماه آینده را در آن سپری میکرد.
حمید به یاد میآورد: «بعضی از دوستانم در بیمارستان شهید شدند، ولی من باید زنده میماندم و روحیهام را حفظ کردم که از این جا هم جان به در خواهم برد.»
ارادۀ حمید پیروز شد و به محض این که پوست تاول زدهاش بهبود یافت، به میدان جنگ بازگشت.
حمید میگوید: «من باید به جبهه برمیگشتم، توجهی نداشتم که ریهام تنها 50% ظرفیت دارد و این موضوع مانع من نمیشد؛ برای همین فقط برای سرفههایم دارو مصرف میکردم. هر دو قرنیهام سوخته بود و من برای محافظت از چشمهایم فقط عینک تیرۀ مخصوص میزدم.»
تا زمانی که جنگ در مرداد ماه 1367پایان یافت، حمید به ردۀ فرمانده گردان ارتقا یافته بود و حدود 200-300 نیرو را فرماندهی میکرد. در این برهۀ حیاتی از زندگی، حمید برای خودش سه هدف قرار داده بود: تحصیلاتش را تمام کند، ازدواج کند و خانواده تشکیل بدهد، و به دنبال درمان صدمات ناشی از سلاح شیمیایی باشد.
درمانهای پزشکی آسانترین بخش بود، که البته هنوز هم به شکلی دردناک و پیوسته ادامه دارند. برای کسانی که در معرض گاز خردل گوگردی قرار بگیرند، درمانی قطعی وجود ندارد. بازماندگان تا ابد با این عوارض زندگی میکنند.
قرنیه آسیب دیده حمید، خرداد 1389 |
زخمهای پوستی حمید بهبود یافتهاند، اما ریهها و چشمهایش به طور مداوم مداوا میشوند و بهبود نمییابند. حمید سالهای اولیه زندگی مشترکش را در اراک، یکی از آلودهترین شهرهای ایران – به دلیل آلایندههای صنعتی ناشی از کارخانههای گوناگون نزدیک شهر - گذراند. آسیب ریوی او به گونهای بود که با وجود چهار ماه مداوا در بیمارستانی در لندن در سالهای دهه 90 میلادی، مجبور به مهاجرت به تهران شد، جایی که آلودگی در آن کمتر و دسترسی به بیمارستانهای تخصصی و پزشکان سریعتر است. آخرین باری که او به دلیل آسیب ریوی در بیمارستان بستری شده است، فروردین امسال بود.
گاز خردل قرنیه چشم را میسوزاند و امکان ترمیم آن وجود ندارد. پیوند قرنیه برای مدتی محدود میتواند دید بهتری برای فرد مصدوم ایجاد کند. حمید چندین عمل پیوند قرنیه چشم انجام داده است و همچنان از کمبینایی رنج میبرد.
حالا با اینکه مشکلات پزشکی حمید چندان دلهرهآور نبود، اما او هنوز چالشهای بسیاری برای غلبه کردن در پیش رو داشت. ادامه تحصیل و تلاش برای بازگشت و اثبات خود به جامعه بسیار دشوارتر از آن چیزی بود که تصور میکرد.
حمید پس از جنگ با انگیزۀ موفقیت و ورود به دانشگاه، تحصیل در دبیرستان را به پایان برد و سرانجام با پذیرفته شدن در آزمون ورودی دانشگاه موفق شد به دانشگاه تهران وارد شود.
با نگاه به تلاشهای گذشتهاش، حمید میگوید: «ادامه تحصیل پس از سالها مبارزه در جنگ آسان نبود. دعا کردم که خدا کاری کند که مرد مفیدی باشم و خدا کمک کرد.»
حمید ادامه میدهد: «تبعیضهای زیادی علیه رزمندگانی مثل من بود، برخی از دانشجویان در دانشگاه که به جنگ نرفته بودند، من را قهرمان جنگ نمیدانستند. بعضی میگفتند که بدون سهمیههای دولتی، یکی مثل من با پیشینۀ تحصیلی نه چندان درخشان، هرگز نمیتوانست وارد دانشگاه تهران شود؛ و این مرا آزار می داد.»
حمید در کنفرانسی در سازمان منع سلاحهای شیمیایی (OPCW)، در لاهه، دسامبر 2013 |
این تبعیض آشکار حمید را از دنبال کردن رویاهایش باز نداشت. حتی باعث شد که او بیشتر تلاش کند تا خود را به عنوان فردی مفید و ارزشمند اثبات کند. حمید دکترای خود را در روابط بینالملل گرفت، و حالا استادیار دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی تهران است.
تلاش حمید برای آموختن هنوز به پایان نرسیده بود، او باید با ناملایمات بیشتری در تلاش برای برای بازگشت به زندگی عادی و اجتماعی مواجه می شد. قرار گرفتن حمید در معرض سلاح شیمیایی، به شکل گیری فضایی مسموم در روستای محل زندگی اش، جایی که تلاش میکرد در آن پذیرفته شود، منجر شده بود.
حمید به یاد میآورد: «پس از جنگ، وقتی که حدوداً 21 ساله بودم، واقعاً میخواستم ازدواج کنم اما همین هم به مشکلی برای من تبدیل شده بود.»
در بازگو کردن این بخش از داستان برای مصاحبه و تعریف کردن برخی بدیهایی که از طرف همسایگانش متوجه او شده بود، سرش را پایین میاندازد و میگوید «همه میدانستند که من گرفتار حمله شیمیایی شده بودم. هیچ خانوادهای حاضر نمی شد من با دخترشان ازدواج کنم. آنها فکر میکردند که ممکن است من زود بمیرم یا اگر بچهدار شویم، بچهها از نظر پزشکی دچار مشکل بشوند.»
حمید سرانجام از یکی از دختران روستا خواستگاری کرد. اما این داستان عاشقانه کوتاه بود و قلبش با سنگدلی شکست.
حمید با لبخند کمرنگی میگوید: «به خواستگاری آن دختر رفتیم، حلقه و شیرینی بردیم. اما بعد از رفتنمان، یکی از افراد روستا پیش خانواده دختر رفته بود و به آنها گفته بود من به خاطر اثر سلاحهای شیمیایی خیلی مریض هستم و به زودی میمیرم.»
حمید با آه میگوید: «فردای آن روز، خانواده دختر حلقه را پس فرستادند و نامزدی را به هم زدند.»
حمید (نفر چهارم ایستاده از راست) همراه گروه اعزامی موزه صلح تهران به مراسم یادمان صلح هیروشیما، مرداد 1393 |
حمید با وجود ناتوانی از بازگشت به زندگی عادی در روستای خود، مجبور بود ادامه دهد. با کمک یک دوست، با خانم جوانی از شهر دیگری آَشنا شد و ازدواج کرد؛ آن ها پس از ازدواجشان در سال 1368، ساکن اراک شدند. با این ازدواج موفق، حمید و همسرش اکنون ساکن تهران هستند و سه فرزند سالم و بانشاط دارند.
با یادآوردی این که چگونه مسیر زندگی او را به اینجایی که حالا قرار دارد رسانده، میگوید راهی که انتخاب کرده را تغییر نمیداده. هرچند همچنان بیوقفه در حال مواجه شدن با ناملایمات و تبعیضهاست، حتی از جانب شاگردانش در دانشگاه، که تحمل سرفههای مداوم او را ندارند.
حمید جمعبندی میکند: «شغل من حالا تنها تدریس سیاست به جوانان نیست. جنگ از من آن چیزی را ساخته که الان هستم و من دانشجویانم را به موزه صلح تهران میآورم تا به نوعی دیگر آموزش ببینند. آنها از تجربههای افرادی مثل من یاد میگیرند، امیدوارم که صبورتر باشند، بیشتر درک کنند و دربارۀ صلح بیاموزند.»
مصاحبه با دکتر حمید صالحی، 15 اردیبهشت 1394
نوشته الیزابت لوئیس
ترجمه فارسی از گلمهر کازری