علیرضا یزدانپناه
علیرضا یزدانپناه 15 ساله بود که برای رفتن به جنگ و دفاع از کشورش به بسیج پیوست. سال 1365 بود و جنگ تحمیلی همچنان ادامه داشت، او تنها چند ماه بود که در جبههها حضور داشت و شاهد جنگ خونین در خرمشهر و شلمچه بود. در شلمچه علیرضا با سلاح شیمیایی مجروح شد و اثرات گاز خردل، برای همیشه بر زندگی او تاثیر گذاشت.
علیرضا یزدان پناه که اکنون 43 سال دارد و به عنوان یکی از راهنمایان داوطلب موزه صلح تهران فعالیت میکند، سعی دارد که بازدیدکنندگان را با خاطرات و تجربیات خود آشنا کند.
در طول تاریخ، بسیاری از مردان جوان به درخواست دفاع از کشورشان در زمان جنگ پاسخ دادهاند. آقای یزدانپناه هم زمانی که بسیار جوان بود، در اواخر جنگ، به خاطر عزم و تصمیمی پاک و خالص موفق شد برای دفاع از کشورش به جمع رزمندگان در جبههها بپیوندد.آقای یزدانپناه میگوید: « من تنها هفت سال داشتم که انقلاب اسلامی در سال 1357به پیروزی رسید. سال بعد جنگ آغاز شد و ارتش صدام به ایران حمله کرد. در سال 1365من فکر کردم که جنگ در حال پایان است و نگران بودم که دیگر فرصتی پیدا نکنم تا به کشورم خدمت کنم.»
در آن زمان، جنگ حدود 7 سال بود که آغاز شده بود و او شاهد رفتن دوستان و اعضای خانوادهاش به جنگ برای دفاع از کشورش بود. قلب او از این فکر که ممکن است فرصتی پیدا نکند که وظیفهاش را در قبال کشورش انجام دهد به درد میآمد. به همین دلیل بود که به بسیج پیوست و تصمیم گرفت عازم جنگ شود. اما پدر او پس از این که از ماجرا خبردار شد، به اردوی آموزشی پسرش رفت و با فرمانده اردوگاه صحبت کرد. زمانی که فرمانده خبردار شد که سن او برای رفتن به جنگ، کم است و فعلا باید به مدرسه برود، از او خواست تا اردوگاه را ترک کند. به این ترتیب اولین تلاش علیرضا یزدانپناه برای رفتن به جبهه شکست خورد.
اما او که از این شکست ناامید نشده بود، سعی کرد از راههای خلاقانهتری برای رسیدن به هدفش استفاده کند.
علیرضا یزدانپناه در مورد این نقشه خود با لبخند میگوید: «در آن دوران بعضی از نوجوانان برای رفتن به جبهه کپی شناسنامه خود را دستکاری میدادند تا سن خود را بزرگتر نشان دهند. اما افراد مسئول ثبتنام به راحتی میتوانستند این جعل کردنها را تشخیص دهند. برای همین من تصمیم گرفتم از برگههای رضایت واقعی استفاده کنم! پدرم که یک ژاندارم بود مجبور بود در خارج از شهر انجام وظیفه کند. من هم یک باز صبر کردم تا او برای انجام شیفتش از خانه برود. بعد با عجله پیش مادرم رفتم و به او گفتم که باید فوراً چند برگه را برای مدرسه من امضا کند، وگرنه مرا از مدرسه اخراج خواهند کرد! او هم فوراً برگه را امضا کرد. بعد هم امضای پدرم را جعل کردم. به همین راحتی! آن زمان من تنها پانزده سال داشتم و هنوز حتی سبیلهایم هم درنیامده بود.»
البته برای علیرضا یزدانپناه کنار آمدن با واکنش خانواده کمی سخت بود. آنها به پسرشان افتخار میکردند، اما این تنها بخش کار نبود. او میگوید: «مادرم به من افتخار میکرد. ولی به خاطر ترس از دست دادن فرزند اولش، مرتب گریه میکرد. تحمل ناراحتی او برای من واقعا سخت بود.» اما آنچه که بیشتر در ذهن علیرضا یزدانپناه مانده است، سخنان خشمگین پدرش بود. او هنگامی که علیرضا خانه را برای رفتن به جنگ ترک میکرد، نه تنها با او خداحافظی نکرد، بلکه حتی به او گفت که اگر اتفاقی برایش بیفتد، هیچگاه به سراغش نخواهد رفت.
بعد از گذراندن دو ماه دوره آموزشی، علیرضا یزدانپناه به عنوان امدادگر و حملکننده مجروحان با برانکارد در لشکر 21 امام رضا (علیهالسلام) شروع به کار کرد. در اواسط فروردین 1366 ، گردان آنان به عملیات کربلای هشت پیوست که یکی از بزرگترین عملیات در دوران جنگ بود. این عملیات بسیار فشرده و دشوار بود. حدود 20 فروردین کل گردان برای استراحت به شهر خرمشهر فرستاده شدند. و بازی سرنوشت این گونه بود که حمله شیمیایی کمی بعد از ظهر روز 21 فروردین 1366 در خرمشهر رخ دهد.
علیرضا یزدانپناه این روز را هرگز فراموش نخواهد کرد. او میگوید:« بعد از نهار، ناگهان صدای غرش هواپیماها را شنیدیم. بعضی از جوانترها فوراً بیرون دویدند و به آسمان نگاه کردند. بیشتر از 10 هواپیمای عراقی در بالای سر ما دور میزدند.»
بعد از شوک ناشی از دیدن این هواپیماهای شناسایی، برخی از همرزمان مسنتر که باتجربهتر بودند جوانترها را به خاطر این که موقعیتشان را لو داده بودند، سرزنش کردند. تنها پنج دقیقه بعد، 5 جنگنده عراقی از بالای سر پایگاه گذشتند و سپس دور زدند. 2 جنگنده دور شدند و 3 تای باقی مانده، در ارتفاع پایین، بالای سر خرمشهر قرار گرفتند و یکی از آنها اردوگاه را بمباران کرد.
علیرضا یزدانپناه ادامه میدهد:« صدای غرش خیلی شدیدی شنیده شد و زمین شروع به لرزیدن کرد! هواپیماها آنقدر پایین پرواز میکردند که ما حتی میتوانستیم نوشتههای روی آنها را بخوانیم. ما آمادگی یک حمله معمولی را هم نداشتیم، چه برسد به یک حمله شیمیایی. همه ترسیده بودند.»
چند لحظه بعد، هر کدام از هواپیماها بمبی را در بخشهایی از اردوگاه انداختند که به نظر ما خیلی مهم و خظرناک نبود. بمبها صدای خفه و بمی داشتند و با صدایی مثل بمبهای معمولی دیگر منفجر نشدند. به همین دلیل علیرضا احساس میکند که مواد منفجره بمبهای شیمیایی و معمولی، یکی نیستند. بعد از این که گاز شیمیایی از بمب خارج شد، بوی عجیبی شبیه بوی سیر در فضا پخش شد. البته به نظر میآمد آسیب زیادی به ساختمان و تجهیزات نظامی وارد نشده است و این به نظر رزمندگان لشکر 21 امام رضا، بسیار عجیب و گیجکننده بود.
آقای یزدانپناه میگوید: «همه ما شوکه شده و نمیدانستیم که دقیقا چه اتفاقی افتاده است. بعضی از دوستانم حتی شوخی میکردند و میگفتند خلبانان عراقی اصلاً خلبانان ماهری نبودهاند که نتوانستهاند بمبهایشان در بخشهای حساس و مهم بیندازند!»
علیرضا یزدانپناه و دوستانشان که از خطر بمب استفاده شده آگاه نبودند، بر سر کارهای خود بازگشتند. سیمهای تلفن قطع شده بود و عدهای مشغول تعمیر آن شدند. تعمیر خرابیها اولویت اول سربازان حاضر در پایگاه بود ولی آنها نمیدانستند که به زودی زندگیشان برای همیشه تغییر خواهد کرد.
دو ساعت بعد، بعد از این که خبر حمله شیمیایی به خرمشهر رسید، یک واحد پزشکی با آمبولانس به پایگاه رفتند تا مجروحان را از آنجا خارج کنند و به نزدیکترین بیمارستان برسانند.علیرضا یزدانپناه در این باره میگوید: «ما اصلاً نمیدانستیم که مصدوم شده و در معرض گاز خردل قرار گرفتهایم چون مشکل جدی پیدا نکرده بودیم. اما در این مدت کمکم احساس عجیبی پیدا کردیم. پوست و چشمانمان به خارش و سوزش افتاد و کمکم به سرفه افتادیم. اما فکر میکردیم به بیمارستان میرویم، کمی دارو میخوریم و بعد خوب میشویم.»
گرچه این تصور کاملا دور از واقعیت بود!
بعد از رفتن به بیمارستان صحرایی، او به بیمارستانی در اهواز منتقل شد و در این فاصله، عوارض گاز خردل شدت گرفت. احساس سوزش شدیدتر و تنفس دشوارتر شد و احساس تهوع شدید به وجود آمد.
علیرضا یزدانپناه تعریف می کند: «دو ساعت بعد از حمله که در حال انتقال به بیمارستان بودم، عوارض گاز خردل کم¬کم خود را نشان داد. تمام بدنم میسوخت. انگار صورت و چشمانم را روی آتش گرفته بودند. صدایم دورگه و خشدار شده، دهان و گلویم میسوخت. در بیمارستان صحرایی پزشکان و پرستاران لباسهایم را گرفتند و بعداً به همراه لباسهای رزمندگان دیگر آنها را سوزاندند. از من خواستند بدنم را زیر دوش آب و با صابون بشورم و بعد من را بستری کردند.»
در آن دوران به علت تعداد زیاد حملات شیمیایی، تعداد بسیاری از رزمندگان و مردم مجروح میشدند و درمان این تعداد زیاد از مجروحان بسیار دشوار بود. پزشکان و پرستاران مجبور بودند با وجود کمبود نیرو و امکانات به درمان این مجروحان بپردازند. مثلا اتوبوسهایی که صندلیهای آنها را برداشته بودند برای حمل و نقل مجروحان به بیمارستان استفاده میشدند. برای انتقال مجروحان به تهران هم از هواپیماهای باربری استفاده میشد. در بسیج گسترده بشردوستانه برای کمک به مجروحان شیمیایی، ارتش، پزشکان عمومی و متخصص ، داوطلبان هلال احمر و مردم عادی تلاش میکردند که به بیماران و مجروحان کمک کنند.
علیرضا یزدانپناه میگوید: «زمانی که برای رفتن به فرودگاه مهرآباد سوار هواپیما شدم، تهوع شدیدم شروع شد و مرتب بالا میآوردم. مایعی که بالا میآوردم سبز رنگ بود و بوی ماهی را میداد که برای نهار خورده بودم. از فرودگاه مرا به بیمارستان بردند، اما چیز زیادی به یاد ندارم، چون وقتی از هواپیما پیاده شدم، از هوش رفتم.»
در بیمارستان لقمانالدوله تهران، علیرضا را به بخش مراقبتهای ویژه منتقل کردند. در طی سه ماه بستری بودن در این بیمارستان، سوختگیهای پوست، مشکلات چشمها و ریههای ایشان تحت درمان قرار گرفت. در این دوره، یکی از گروههای حقیقتیاب سازمان ملل متحد به سرپرستی دکتر مانوئل دومینگز که برای بررسی ادعای دولت ایران در مورد استفاده دولت عراق از سلاحهای شیمیایی به ایران آمده بودند، ایشان را معاینه کردند. یکی از وظایف این گروه، مصاحبه با قربانیان سلاحهای شیمیایی در راستای اثبات ادعای استفاده از این سلاحها در جنگ بود. نام آقای یزدانپناه در گزارش نهایی این گروه وارد شده است.
علیرضا یزدانپناه، قبل از رفتن به جنگ یک فوتبالیست و ورزشکار بود و وزنی حدود 60 کیلوگرم داشت. اما وزن او بعد از حمله به 43 کیلوگرم رسید و صدای او هم در اثر گاز خردل و تلاش برای نفس کشیدن گرفته و دورگه شده بود. پوست او که رنگ تیرهای پیدا کرده بود با سوختگیهایی پوشیده شده بود که به طور وحشتناکی دردناک بودند و بیناییش را هم کاملا از دست داده بود.
یکی از پرستاران که دلش با دیدن این رزمنده جوان به درد آمده بود، سراغ خانوادهاش را از او گرفت. این پرستار میخواست به خانواده او خبر دهد و از آنها بخواهد که به دیدنش بیایند.
علیرضا که هنوز هم با قدرشناسی از این پرستار مهربان یاد میکند، میگوید: «این پرستار که نامش مریم بود، با من خیلی مهربان بود. او از من تلفن خانهمان را پرسید. اما من به او گفتم که در روستای ما تلفن وجود ندارد. به همین خاطر او با پول خودش تلگرافی به اقوام من فرستاد و گفت که با سلاح شیمیایی مجروح شده ام و از آنها خواست به دیدنم بیایند.»
دو روز بعد پدر علیرضا به همراه عمویش به دیدن او آمدند. پدر او که تصوری از سلاح شیمیایی نداشت، نمیدانست که با چه چیزی روبرو خواهد شد. همان پرستار مهربان که مریم نام داشت، او را به بخش مراقبتهای ویژه راهنمایی کرد. جایی که علیرضا که در اثر سلاح شیمیایی بسیار تغییر کرده بود، در آن زیر یک چادر اکسیژن دراز کشیده بود.
پدر بعد از دیدن پسرش به پرستار گفت: «اما این که پسر من نیست! امکان ندارد که این پسر من باشد.» علیرضا به خاطر دارد که :« بعد از این که صدای پدرم را شنیدم، او را به اسم صدا کردم. اما متوجه شدم که با شنیدن صدای من ناگهان روی زمین نشست و شروع به گریه کرد.»
از آن پس درمان مداوم و بستری شدنهای متعدد علیرضا یزدانپناه تا همین امروز ادامه داشته است. او تا به حال چندین بار پیوند قرنیه شده و در لیست پیوند ریه هم قرار دارد. او هر روز با مشکلات تنفسی خود دست و پنجه نرم میکند. بعد از مجروحیت، او ده سال در شمال کشور و در نزدیکی دریای مازندران زندگی کرد، زیرا آن منطقه شرایط آب و هوایی بهتری داشت. اما بعد از آن پزشکان به او گفتند که آب و هوا دیگر تاثیری در سلامت او ندارد و او باید در جایی زندگی کند که به تجهیزات پزشکی و بیمارستانهای مجهز دسترسی آسانتری داشته باشد. به همین دلیل او به تهران آمد.
زندگی روزمره او با کمک داروهای زیاد و دستگاه اکسیژن میگذرد. او در روز یک دستگاه اکسیژنساز کوچک را با خود حمل و در شب از دستگاه بیپَپ (BiPap) استفاده میکند تا ریههایش در خواب به طور ناگهان از کار نیفتد. برای او هیچ چیز به شیرینی یک خواب راحت در شب نیست.
گرچه سوختگیهای سطح بدن علیرضا یزدانپناه به تدریج خوب شدند، اما او باید با مشکلات روحی هم کنار میآمد. او میگوید: «اوایل فکر میکردم که بعد از مدتی مثل سابق خواهم شد. اما از همان روز حمله شیمیایی، دوران زندگی من به عنوان یک جوان سالم و نیرومند تمام شد. آن روزها رفتهاند و من دیگر این مساله را پذیرفتهام.»
واقعیت هم این است که زندگی آقای یزدانپناه دیگر هیچگاه مثل سابق نشد. بیماریهای مزمن و بستری شدنهای مداوم باعث شدند که او نتواند شغلی ثابت داشته باشد. او حتی مجبور شد ترک تحصیل کند و از سهمیه جانبازان هم نتوانست استفاده کند، زیرا به علت سرفههای زیاد، خجالت میکشید که در سر کلاس حاضر شود.
علیرضا یزدانپناه معتقد است که: « درست است که کمی تنبلی میکردم، ولی مدرسه رفتن را واقعا دوست داشتم. اما مشکل اینجا بود که سر کلاسها مرتب سرفه میکردم. نمیتوانستم جلوی سرفهام را بگیرم و هر بار که سرفهها شروع میشد تا چند دقیقه ادامه داشت. این مساله همکلاسیهایم را اذیت میکرد. یکبار آنقدر سرفه کردم که مجبور شدند من را از مدرسه با آمبولانس به بیمارستان ببرند.»
علیرضا یزدانپناه که نمیتوانست شغلی داشته باشد، تا مدتها احساس افسردگی و تنهایی میکرد. شرایط وخیم پزشکیاش باعث شدهبود که برای کارهای عادی روزانه هم به کمک خانوادهاش وابسته باشد. او به یاد میآورد که: «فشاری که به خاطر احساس غیرمفید بودن و سر بار بودن به من وارد میشد، بسیار سخت و آزاردهنده بود. حتی تا مدت زیادی مادرم مجبور بود من را به دستشویی و حمام ببرد و من خیلی خجالت میکشیدم.»
اما اکنون علیرضا یزدانپناه اعتماد به نفس یافته و با دید دیگری به زندگی خود مینگرد؛ در موزه صلح تهران دوستان جدیدی پیدا کرده و احساس حمایت بیشتری میکند. او یکبار در سالگرد بمباران اتمی هیروشیما به ژاپن سفر کرد و سرگذشت خود را با قربانیان ژاپنی بمباران اتمی که همدرد او بودند، در میان گذاشت.
علیرضا توضیح میدهد که: «شرایط پزشکی من، اکنون بخشی از وجود من است. این شرایط من را به کسی تبدیل کردهاند که اکنون هستم . من دوست دارم برای کشورم مثل یک پوستر باشم. دوست دارم خودم را به تمام دنیا نشان بدهم تا اثرات کاربرد این سلاحهای وحشتناک را ببینند. امیدوارم که این کار باعث بشود مردم دنیا دیگر با هم نجنگند و به دنبال سلاح نروند. احساس میکنم وظیفه من تا زمانی که زندهام این است که سرگذشتم را برای همه تعریف کنم و این گونه همه بفهمند که چقدر مهم است بتوانند در کنار هم با صلح و دوستی زندگی کنند.»
علیرضا یزدانپناه معتقد است وظیفهای دارد و آن هم تلاش برای رسیدن به صلح جهانی است.